یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

خودت را دوست بدار , و کمک کن دیگران نیز خود را بیشتر دوست بدارند.
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

خودت را دوست بدار , و کمک کن دیگران نیز خود را بیشتر دوست بدارند.

خاطره


بگذار سرنوشت راهش را برود

من همین جا

کنار خاطره هایت

روبروی دوست داشتنت

و در عمق نبودنت

محکم ایستاده ام

خاطره...


خاطره ها تمام نمی شوند تمامت میکنند!



گاهی وسط یک فکر


وسط یک خیابان


سردت می کنند


داغت میکنند


رگ خوابت را بلدند


زمینت می زنند


گاهی وسط یک خیابان...

جمعه...


جمعه یعنی

بی خیال شماطه هایی که

روی تنهایی ات کوک می شوند

دلتنگی را از آسمان دلگیری به ارث بری که

غروبش با غربت دلت، تشابه اسمی دارد..

و در صراحت یک پنجره

حریص جای خالی کسی شوی که همیشه

گرم آغوش او خودت را از چشم دوربین تحویل می گرفتی..

جمعه یعنی

دست دست کردن یک رویا

در جیره بندی خـــــنده هایی که

فهم هیچ دوربینی به بزرگ نمایی شان، نمی کشد..


" حمید رضا هندی "

فریب....




ﺍﯾﻦ ﺟــــــــﺎ ...

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ

ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻍ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺷﺎﻋﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ

ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ...

ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﻓﺮﯾﺐ ...

ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻫﻨﻮﺯ

ﺧﯿـﻠــﯽ ﭼﯿﺰﻫــﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ!

باور....


گاهی
دردها به قدری عمیق هستن که میتوان به جانشان نیز قسم خورد
به همه اشکهایی که میریزم
قسم میخورم که معنی درد را به حقیقت فهمیدم
من در کنار عزیزترین ها تنها بودم
خیلی سخت بود
میفهمم تو را
تویی که تنها تر از من هستی
بیابان زندگی بدون سراب نیست
همه غمها همچون سراب در پیش روی تو میتابد
خوشم به اینکه میتوان از این روی این سراب عبور کرد
فقط تلخی این عبور
باورهاست
میفهمم تو را
چرا که روزگاری از این سراب وحشت عبور کرده ام
کمی ذهن زیبا
و بی نهایت خدا
یقینا عبور خواهی کرد

دلتنگی



بـرای نـوشـتـن از دلـتـنـگــی کـه واژه و اسـتـعـاره لازم نـیـسـتـــــــــ


" فـقـط یـکــــــ دل مــیـخــواهـد "


کـه تـنـگــــــ شــده بـاشــد


هـمـیـن ...




بگذار همه ی زندگی ام گره ی کور بخورد،

دستهای تو که باشد ملال نیست

با نگاه تو گره از همه چیز باز میشود

حتی از دل گرفته ی من…

فقط مرا از خودت باز نکن

به یاد ندا.......


دل آزاده اش از لکنت گرفته بود
که چنین بی تاب،
سراغ آزادی را
از گلوله هایی می گرفت که
در مسئولیت هیچ تپانچه ای، نمی گنجیدند..

آزادی به شرط باروت
در امتداد شــــــــــهری که
فهم خیابانش به خون کشیده شده
مو به تن هیچ دموکراسی ای راست نکرد
تنها دل جلادی را صابون زد
که سُرمه سرخ را
به مساوات میان چشم شهیدان شهر تقسیم می کرد..


" حمید رضا هندی ""

حسرت..


خیلی وقت است گمان می کنم


جهان قسمتی از خودش را از من پنهان می کند


شبیه پرنده ای که چون در قفس سر از تخم در آورده


هیچ کس برایش از پرواز حرف نمی زند..


"" هومن شریفی "

باران که می آید...

باران که می آید 

تا بجنبی, آب پاکی می ریزد روی تقدیرت 

عشق دارد 

از آن درو ها سلانه سلانه 

با همه بار بندیلش 

می آید تا سرک بکشد لابه لای زندگیت

چشم به هم بزنی 

هوایی ات می کند 

انار نه انگار 

خواستی از روزگار محوش کنی 

تبعیدش کردی ناکجا آباد 

اما 

درست اولین قطره که ببارد 

بر میگردد 

عین بختک خودش را می اندازد روی روزهایت 

دل هم سنگ رو یخت می کند 

دوباره عاشق می شوی 

زیر باران 

می رقصی 

می رقصی 

می رقصی

...

باران که می آید 

دل دیگر سربه راه نیست ...

تقصیر ما نبود !

منتظر نوازش پتک بعد می مانی

چه کوله بار هراسیده ای

شانه های شکسته ات را به دوش می کشد !

را که می افتی

خاطره ی خلوت کردن ها را

خط می زنی

تا در مقابل نابرابری با فریب های عاشقی تلف شوند..


- قندیل می بندد گریه مردی

روی شاخه لهیده ی غرور ...!

کجای این داستان دلداده گی دلگیر شدی

که پاییز ستاره های نقره ای را

به خواب گودال های بی بهار می کشی ؟

تقصیر ما نبود !

دوزیستی قائده ی جانوری بود !

پرواز


گفتی" دوستت دارم " و من ....


به خیابان رفتم...


فضای اتاق ..


برای پرواز..


کافی نبود...



تکرار...


امشب تمام حوصله ام را


در یک کلام کوچک


در تو خلاصه کردم:


ای کاش می شد


یک بار


تنها همین یک بار


تکرار می شدی !


تکرار...

می روم از یادها ... خاطره ها..


از یاد می روم

و اعتماد می کنم به دستهای باد

حالا که رفتنی شده ام ،

بگذار در آغوش باد فرو روم

تا او زودتر مرا از خاطره ها برباید !

تا زودتر مرا از تن یادهای خاکستری بشوید

مرا با خود ببر

و ریشه ی هستی ام

در سرزمینی دروتر بکارد !

سرزمینی که نه یادی دارد

و نه باد رهگذری در آن زوزه می کشد !

دل می دهم به رفتن

بگذار من از هیاهوی خاطره های ناپاک رانده شوم

می خواهم میان نفس های باد ،

خاطره بر دوش خودم را نفس بکشم..!


سیزده بدر.....


در مسیر راهت...گره می زنـــــــــم

سبزه هـــــــــا را و....نیت می کــــــنـــــــــم...

تادر این گمراهـــــــــــــــــی روزگـــــــــــــــار
فراموش نکنی ,مســــــیـــــر بازگشــــــت را....

یقین دارم ..!! موســـــــــم شکوفه هـــــــــــــــــای سیب ..
باز خواهی گشت..یقین دارم ...!

بی اعتباری تئوری عشق...

از انزوا تا

بی اعتباری تئوری عشق پیش می روی
در خود می خزی تا تنهایی ات را
از معشوق های سر راهی پس بگیری..

درست شبیه جنگلی
که بیش از درخت
به تنها کلبه متروکه اش می نازد..،
دیگر
صدای وحش هیچ رویایی
دلت را هوایی صیاد نمی کند..
دیگر
از هیچ حوایی
انتظار سیب نداری

آری..
شروود گاهی اتاقی می شود که
به جای رابین هود..
شاعری را در خودش پناه می دهد
که دیگر هیچ شعری
را با عشق روبرو نمی کند..
و هیچ معشوقی را به ناف واژه نمی بندد..


"" حمید رضا هندی ""

سال نو مبارک ...



ماهی های قرمزی که دست چین کودک ها می شوند


و زینتی ترین سفره خانه فرصت خود نمایی پیدا می کند ...


پدر با تمام بی حوصلگی اش ، مرغوب ترین لباسش را دست چین می کند


و بعد مدت ها آواز می زند


و همانطور که دارد با گره کرواتش دست و پنجه نرم می کند


" سیمین بری گل پیکری آری " می خواند...


مادر گونه هایش را خوش رنگ می کند و از 12 ساعت قبل


با استرس به جان چیدمان خانه می افتد ...


او هم تمام درد هایش را برای یک شب زیر بالشش کنار قرص ها جا می گذارد


انگیزه می گیرم  ریش چند هفته ای ام را بزنم و همراه پدرم به جان لباس هایم بیفتم


روبروی آینه که می ایستم خودم را کمی خمیده می کنم که پدر ایستاده تر به نظر بیاید


موهای سپیدش را مرتب می کند


درباری ترین کرواتش را زده و من شوق می کنم که از چروک پیرهنم ایراد بگیرد


صدای فرهاد را آنقدر زیاد می کنم که ..


" بوی یاس جانماز ترمه ی مادر بزرگ " از تمام پنجره ها بیرون می زند


انگار می خواهم جوانی پدر مادرم را پس بگیرم


هفت ساله شوم و چروک صورت مادر را بدزدم


و مادر بزرگم را یکراست از قبرستان بر سر سفره عید بیاورم



...


مادر با تبحری حاصل از تجربه چند ساله عیدی ها را لای قران پنهان می کند و مرتب ساعت را بلند می گوید


برادرم که می آید با همان خنده ها که از لب هایش خسته نمی شود جانم آرام می گیرد


چند دقیقه مانده باشد به آغاز سالی جدید


آنقدر از بوی نفتالین لباس پدر می گویم تا ذلش وا شود و کمی بخندد


دور سفره می نشینیم


لحظه ای برای تعبیر مفهوم عاطفه در فرهنگ ایرانی


که هر پدر در نهایت بی اعتقادی هم که باشد


دست به قران می شود و چند آیه ای را می خواند


نزدیک سال تحویل مادر را می بوسم ...


که به سنت ایرانی تا آخر سال بوسیده باشمش


دست روی شانه پدر می گذارم


که برایم هزار بیستون سرفراز شرف دارد


چند لحظه مانده است برای اتفاق


برای آغوش هایی که به یک بهانه ، یک سال را به رویم باز می مانند


و ده ثانیه آخر را توی دلم ، آرام تر از هر خلصه ای می شمرم...   سال نو مبارک


"" هومن شریفی ""


""مبارک بادت این سال و همه سال ، همایون بادت این روز و همه روز """



وقتی نبودن ها هم زیباست...


برایت قهوه می ریزم

کمی شیر

دو قاشق شکر
می گذارم جلویت روی میز
گلدان گل را کنارتر می گذارم
تا بهتر ببینمت
قیافه ی جدی به خودم می گیرم

و با لهجه ای که حالا برای خودم هم بیگانه است می گویم
قهوه ات سرد می شود
هر کجا که هستی

زودتر بیا خانه



و همانطور می نشینم تا یکروز بیایی
....


وقتی حتی نبودن آدم ها برایت قشنگ می شود...


"" نیکی فیروز کوهی "" (( عاشقانه , عاشقانه هایش را می خوانم ))

از زندگی چه می خواهم...



من از زندگی چه میخواهم
چندکاست موسیقی و واکمنی درپیت
یک مداد
کاغذ یاگوشه سپید روزنامه ای
فنجانی شیر


                      لحظه ها...ثانیه ها...ساعت ها...




من اززندگی چه میخواهم
جین با تی شرت آبی
کمی آبنبات باطعم نعناع
سوت زدن برجدول خیابان ها


                        عصرها...جمعه ها...شب ها...


من اززندگی چه میخواهم
گپ زدن بادزدان قاتلان روسپیان
کافه رفتن باقدیسان پیامبران ساحران
تقسیم حق وخنده وچای
نوشتن شعری بردرتوالت جهان
که چون سنگی درکفش ها بماند


                           روزها...سال ها...قرن ها..

و ان یکاد...


 " و ان یکاد " می خوانم

تا وانمود کنم

هنوز در راهی.. که هنوز می آیی..

و تا رسیدنت

مدام سر به آینه خواهم زد..


آسمان صورتم را

به ریسمان موهایم که ببافم

تو هنوز... اما نیامدی ..


کمی با آن روی سگم مدارا می کنم..

و بی اعتنا به فحش های در دست انتشار زیر لبم

ساعتی را مرور می کنم

که زار نیامدنت را می زند..


من تا رسیدن تو

هنوز هزار هزار زنانگی رو نشده

در آستینم پنهان دارم..


می دانی

من هنوز از چشم اتفاق .. نیافتادم..

وقتی حادثه هنوز هم هیچگاه .. خبر نمی دهد...


"" حمید رضا هندی ""