بـرای نـوشـتـن از دلـتـنـگــی کـه واژه و اسـتـعـاره لازم نـیـسـتـــــــــ
" فـقـط یـکــــــ دل مــیـخــواهـد "
کـه تـنـگــــــ شــده بـاشــد
هـمـیـن ...
خیلی وقت است گمان می کنم
جهان قسمتی از خودش را از من پنهان می کند
شبیه پرنده ای که چون در قفس سر از تخم در آورده
هیچ کس برایش از پرواز حرف نمی زند..
"" هومن شریفی "
باران که می آید
تا بجنبی, آب پاکی می ریزد روی تقدیرت
عشق دارد
از آن درو ها سلانه سلانه
با همه بار بندیلش
می آید تا سرک بکشد لابه لای زندگیت
چشم به هم بزنی
هوایی ات می کند
انار نه انگار
خواستی از روزگار محوش کنی
تبعیدش کردی ناکجا آباد
اما
درست اولین قطره که ببارد
بر میگردد
عین بختک خودش را می اندازد روی روزهایت
دل هم سنگ رو یخت می کند
دوباره عاشق می شوی
زیر باران
می رقصی
می رقصی
می رقصی
...
باران که می آید
دل دیگر سربه راه نیست ...
منتظر نوازش پتک بعد می مانی
چه کوله بار هراسیده ای
را که می افتی
خاطره ی خلوت کردن ها را
خط می زنی
تا در مقابل نابرابری با فریب های عاشقی تلف شوند..
- قندیل می بندد گریه مردی
کجای این داستان دلداده گی دلگیر شدی
که پاییز ستاره های نقره ای را
به خواب گودال های بی بهار می کشی ؟
امشب تمام حوصله ام را
در یک کلام کوچک
در تو خلاصه کردم:
ای کاش می شد
یک بار
تنها همین یک بار
تکرار می شدی !
تکرار...
از یاد می روم
و اعتماد می کنم به دستهای باد
حالا که رفتنی شده ام ،
بگذار در آغوش باد فرو روم
تا او زودتر مرا از خاطره ها برباید !
تا زودتر مرا از تن یادهای خاکستری بشوید
مرا با خود ببر
و ریشه ی هستی ام
در سرزمینی دروتر بکارد !
سرزمینی که نه یادی دارد
و نه باد رهگذری در آن زوزه می کشد !
دل می دهم به رفتن
بگذار من از هیاهوی خاطره های ناپاک رانده شوم
می خواهم میان نفس های باد ،
خاطره بر دوش خودم را نفس بکشم..!
در مسیر راهت...گره می زنـــــــــم
سبزه هـــــــــا را و....نیت می کــــــنـــــــــم...
تادر این گمراهـــــــــــــــــی روزگـــــــــــــــار
فراموش نکنی ,مســــــیـــــر بازگشــــــت را....
یقین دارم ..!! موســـــــــم شکوفه هـــــــــــــــــای سیب ..
باز خواهی گشت..یقین دارم ...!
از انزوا تا
بی اعتباری تئوری عشق پیش می روی
در خود می خزی تا تنهایی ات را
از معشوق های سر راهی پس بگیری..
درست شبیه جنگلی
که بیش از درخت
به تنها کلبه متروکه اش می نازد..،
دیگر
صدای وحش هیچ رویایی
دلت را هوایی صیاد نمی کند..
دیگر
از هیچ حوایی
انتظار سیب نداری
آری..
شروود گاهی اتاقی می شود که
به جای رابین هود..
شاعری را در خودش پناه می دهد
که دیگر هیچ شعری
را با عشق روبرو نمی کند..
و هیچ معشوقی را به ناف واژه نمی بندد..
"" حمید رضا هندی ""
ماهی های قرمزی که دست چین کودک ها می شوند
و زینتی ترین سفره خانه فرصت خود نمایی پیدا می کند ...
پدر با تمام بی حوصلگی اش ، مرغوب ترین لباسش را دست چین می کند
و بعد مدت ها آواز می زند
و همانطور که دارد با گره کرواتش دست و پنجه نرم می کند
" سیمین بری گل پیکری آری " می خواند...
مادر گونه هایش را خوش رنگ می کند و از 12 ساعت قبل
با استرس به جان چیدمان خانه می افتد ...
او هم تمام درد هایش را برای یک شب زیر بالشش کنار قرص ها جا می گذارد
انگیزه می گیرم ریش چند هفته ای ام را بزنم و همراه پدرم به جان لباس هایم بیفتم
روبروی آینه که می ایستم خودم را کمی خمیده می کنم که پدر ایستاده تر به نظر بیاید
موهای سپیدش را مرتب می کند
درباری ترین کرواتش را زده و من شوق می کنم که از چروک پیرهنم ایراد بگیرد
صدای فرهاد را آنقدر زیاد می کنم که ..
" بوی یاس جانماز ترمه ی مادر بزرگ " از تمام پنجره ها بیرون می زند
انگار می خواهم جوانی پدر مادرم را پس بگیرم
هفت ساله شوم و چروک صورت مادر را بدزدم
و مادر بزرگم را یکراست از قبرستان بر سر سفره عید بیاورم
...
مادر با تبحری حاصل از تجربه چند ساله عیدی ها را لای قران پنهان می کند و مرتب ساعت را بلند می گوید
برادرم که می آید با همان خنده ها که از لب هایش خسته نمی شود جانم آرام می گیرد
چند دقیقه مانده باشد به آغاز سالی جدید
آنقدر از بوی نفتالین لباس پدر می گویم تا ذلش وا شود و کمی بخندد
دور سفره می نشینیم
لحظه ای برای تعبیر مفهوم عاطفه در فرهنگ ایرانی
که هر پدر در نهایت بی اعتقادی هم که باشد
دست به قران می شود و چند آیه ای را می خواند
نزدیک سال تحویل مادر را می بوسم ...
که به سنت ایرانی تا آخر سال بوسیده باشمش
دست روی شانه پدر می گذارم
که برایم هزار بیستون سرفراز شرف دارد
چند لحظه مانده است برای اتفاق
برای آغوش هایی که به یک بهانه ، یک سال را به رویم باز می مانند
و ده ثانیه آخر را توی دلم ، آرام تر از هر خلصه ای می شمرم... سال نو مبارک
"" هومن شریفی ""
""مبارک بادت این سال و همه سال ، همایون بادت این روز و همه روز """
" و ان یکاد " می خوانم
تا وانمود کنم
هنوز در راهی.. که هنوز می آیی..
و تا رسیدنت
مدام سر به آینه خواهم زد..
آسمان صورتم را
به ریسمان موهایم که ببافم
تو هنوز... اما نیامدی ..
کمی با آن روی سگم مدارا می کنم..
و بی اعتنا به فحش های در دست انتشار زیر لبم
ساعتی را مرور می کنم
که زار نیامدنت را می زند..
من تا رسیدن تو
هنوز هزار هزار زنانگی رو نشده
در آستینم پنهان دارم..
می دانی
من هنوز از چشم اتفاق .. نیافتادم..
وقتی حادثه هنوز هم هیچگاه .. خبر نمی دهد...
"" حمید رضا هندی ""