یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

خودت را دوست بدار , و کمک کن دیگران نیز خود را بیشتر دوست بدارند.
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

خودت را دوست بدار , و کمک کن دیگران نیز خود را بیشتر دوست بدارند.

من و تنهایی و خاطرات...


آنقدر به حوالی بی کسی نزدیک شده ام


که دیگر هیچ چیز , رعب انگیز نیست..


که چه فرقی دارد


تبعه آغوش دیازپام شوم


یا با آرشیو پیامک های تو , بیست سوالی بازی کنم


وقتی می دانم


ارزش ستاره , به سهیل بودنش است ..,


در آرزوی درک تلسکوپی می مانم که دوری ات را به نگاهم نزدیک بین کند..



گاهی باید به قصد توضیح بنویسم


که تمام فاصله ها


از آغوش تو


تا تمام من


اشتباهی قد کشیده اند..


و دست من نیست


اگر این سایه به برکت چهار دیوار زبان نفهم در خودش دق مرگ شده است..


بی کسی یعنی


من از خدا هم انتظار معجزه ندارم


وقتی که تو خدای منی


تمام معجزه هایت را در چنته نگه داشتی


فقط بدان


این شهر وقتی مرا با تو دیده


هیچ دو نفری را


آدم پیاده روی های مشترک حساب نمی کند..


و من بعد از تو


تن به خیابان هایی نمی دهم


که عابرانش س ک س را به عشق تر جیح می دهند..


فقط قول بده


این نوشته ها هر روز سر ساعت , به وقت قرص هایت بخوانی


و من هم قول می دهم


آنقدر خیابان ها را جابه جا بروم


تا هیچ وقت گذرم به خاطراتمان نیفتد



بگذار غرورم


در تمام کوچه پس کوچه های این شهر


هر روز بدون تو بشکند


من تنهایی ام را بعد از تو  به هیچ کس حواله نخواهم داد ...



جدایی...


همیشه گفته ام


چه فرقی می کند چقدر فاصله رفته باشی...


همیشه گفته ای


رفتن همانقدر دلشوره دارد که ماندن


همیشه گفته ام


هیچکس برای هیچکس نبود


همیشه گفته ای


هیچ کس برای هیچ کس نماند


ما هم ...

دلم از تمام باران ها پر است...


با شانه هایی که دیگر نای باران خوردن نداشت


خاطراتی را به یاد می آورد


که هیچ وقت نداشت..


با اینکه پایش را یک قدم از چتر آن طرف تر نمی گذاشت...


خیس انتظار یک مسافر بود


بی آنکه بداند او مترسک دست آموز آغوش دیگری شده است



باران مردانه می بارد


و اشک های من زنانه ..


بی خیال بوی خاک بارون خورده ای که هنوز روی انتظار من ایستاده ..


به ته مانده احساسی چنگ می زنم


که دیگر زیر بار بی شرفی عشق نمی رود..




بی دست های تو


همیشه یک پای زیر باران رفتنم لنگ است


یک پای ایمانم به خدایی که آسمانش می بارد و نمی داند


دل این این رهگذر از تمام باران ها پر است...

تنهایی...


می نویسم که دست از سرم بردارد


مالیخولیایی که از لمس آدم ها به سرم پناه آورده است


بی مهابای کسی که شک کند به سگ لرزه هایم ...


بیهوده نیست که ...


در جوهر خودکارم ادکلن ریخته ام ,


مبادا بوی گند تنهایی ام بالا بزند...

نت های آخر هفته..


آخر هفته هم


ویولنم را سر خاک سرو می کنم


که شعر از من به جا بماند


و من از تو ..


که دست های من


مستعد تمام نت هایی است


که از تو شکل گرفته اند


حالا تو نیستی و جان تمام نت ها به لب رسیده است


که گیر کرده ای لای سیم ها


وقتی این آرشه ی لکنت گرفته عادت کرده است


به


" با تو رفتم


بی تو باز آمدم


از سر کوی او ... دل دیوانه .."

از زندگی چه می خواهیم....؟


یک روز , یک جایی , ناگهان , این اتفاق برای ما می افتد


کتاب مان را می بندیم, عینکمان را از چشم بر می داریم


شماره ای را که گرفته ایم قطع می کنیم و گوشی را روی میز می گذاریم


ماشین را کنار جاده پارک می کنیم  دستمان را از روی فرمان بر می داریم


اشک هایمان را پاک می کنیم و خودمان را در آینه نگاه می کنیم


همانطور که در خیابان را می رویم


همانطور که خرید می کنیم


همانطور که دوش می گیریم


ناگهان می ایستیم


می گذاریم دنیا برای چند لحظه بایستد


و بعد همانطور که دوباره راه می رویم


و خرید می کنیم


و شماره می گیرم


و رانندگی می کنیم


و کتاب می خوانیم


از خودمان سوال می کنیم


واقعا از زندگی چه می خواهیم؟؟؟


به احتمال قوی از آن روز به بعد اجازه نمی دهیم ,


هیچ کسی , هیچ حرفی , هیچ نگاهی , زندگی ما را از ما پس بگیرد

مثل یک نابینا....


مثل راه رفتن یک نابینا


قدم های ریز


با احتیاط


کمی مشکوک


انگار در دو قدمی چاهی بزرگ و سیاه دهان باز کرده برای بلعیدن


بلعیدن یک انسان


بلعیدن یک احساس


بلعیدن مردی که حرفی برای گفتن زیاد دارد ,, زیاد


بلعیدن هوس بی پایان زنی به زندگی


بلعیدن بادبادک کودکی سر به ... هوا


چاهی برای بلعیدن تمام آینده


تمااااااااااااام آینده


برای ختم روزهایی مثل امروز


برای نرسیدن به روزهای مثل فردا


من و تو .... ما ... همه ما


مثل آن نابینا هستیم


انگار که همه دورمان هستند و هیچ کس نیست


حواست باشد


کسی که بقیه را نمی بیند


سرش را از غرور نیست که بالا می گیرد


نیکی فیروز کوهی

ما تنهاییم...


همین روزها پی می بریم


که زیر گنبد های کبود ما


غیر از خدا هرگز کسی نبوده


نیست...


و نخواهد بود


و آن روز مثل ابر گریه نکن


مثل ببر نعره نکن


بگذار دنیا بداند


که ما در این روزگار


تنها بودیم


تنها هستیم


و تنها خواهیم ماند....

خیابان ... تصادف.. آمبولانس... عشق


شبیه تصادفی


که دل هیچ آمبولانسی را به رحم نمی آورد


سر به ابتذال خیابان فرود آورده ام


چیزی شبیه زندگی را از دست داده ام


و غیر از لکه های خون غلتیده در من


به هیچ چیز معتمد نیستم..


خون ... اشک نیست..


که تمساح باشد


اگر دلت به شهامت آمدن , رحیم شد


برایم کمی عشق بیاور


که دست خاطراتم را


بی منت بگیرند


و یک دست


که میان موهای خون آلودم فرقی نگذارند..


با همان حسی در کف آسفالت خوابیده ام


که با هم به جلد خیابان فرو رفتیم


تقصیر کسی نیست اگر امروز به جای تو


به دل خیابان نشسته ام


و تو مقصر نیستی


اگر امروز تبعه آغوش آمبولانس شده ام


خیابان اگر به تصادف ایمان داشت


خط ویژه را به پاهای آمبولانس الصاق نمی کرد


و آمبولانس اگر به عشق اعتقاد داشت


تختخوابش را , دونفره


به آغوش ما عاریه می داد...

تو , منهای نگاه مستقیمت..


تو


منهای نگاه مستقیمت , یعنی


هزاران قوس در هم تنیده که از سینه ات سر کشیده اند


هزاران گردنه در کندوان باران خورده گیسوانت ...


تو.... منهای مستقیم هایت


یعنی شعور منحنی ها حوالی هر شش در چهاری که رخ می دهی


تو منهای نگاهت , هر صراطی را از مستقیم پشیمان می کنی


من لنز را زمین می گذارم..


تو از سر به زیر ها دست می کشی


و جای اتفاق ها


به من , رخ می دهی...

چقدر وقت دارم به هیچ چیز فکر نکنم..


طعم تلخ قهوه


پک های عمیق با فاصله به سیگار


یک نگاه سرد و آرام


خیره به خالی پر از دود اتاق


و صفحه برفکی تلویزیون قدیمی همراه با خشی خشی بم


تکمیل می شود خواب آلودگیروزهای من


چقدر وقت دارم...


چقدر وقت دارم ... به هیچ چیز ... فکر نکنم..

نگرانم که می شوی ...


دنیا را فاکتور می گیرم


روی مرکز ثقل نگرانی های تو


تا مبادا


پارادایم چشمانت زیر سوال رود..


می دانی


نگران که می شوی


حساب سر انگشتی همه چیز از دستم در می رود


جز آرامشی که از کنتراست نگاهت


رونق گرفته است


نگرانم که می شوی


ایمان می آورم


خدا همین نزدیکی


به زندگی ام


نگاه تحویل می دهد...


حمید رضا هندی

زندگی به صرف زندان


زندگی به صرف زندان

هم آغوش ناخودآگاه خطبه عقدی
که تمام حقم را
به ناف عقده های مردی بست
که شبیه تمام لولو های کودکی ام
ترسناک است..
که
پشتش آنقدر گرم قانونی است
که سالاری را

از سر مساوات،
میان تمام مردان تقسیم می کند..


کبودی های تنم را بغل کنم
یا پایم را به حصار خانه الصاق،
فرقی نمی کند
وقتی همیشه
نطفه بغض های نیمه کاره ام خفه می شوند
و در انزوای خودم
کثیرالانتشار، لال می شوم
که جرات برهم زدن نظم عمومی عقده هایت را ندارم..

من زنم
هم خواب عقده تا بن دندان مسلحی
که همیشه تحقیری،
زیر نیم تحقیرش است
وقتی تفکرش حول کمر می چرخد و
مردانگی اش حوالی کمربند..

.
.
.
صدایت را هم که
به ترساندن من بالا نبری
همین که پایم را
از خیابان های شهر سانسور کنی..،
تنم بوی تجاوز به عنف می گیرد..

دردم می آید
که فقط در تختخواب به من اعتماد داری
و زندان خانگی ام را
به جرم فساد اجتماع توجیه می کنی..

می دانی..،
تجاوز شاخ و دم ندارد..



+ برای روز جهانی منع خشونت علیه زنان



حمید رضا هندی

خیال تو....





تو رفته ای


اما هر روز خیالت


راس همان ساعت همیشگی


به دنبالم می آید


و همچون تو


خبر می دهد که رسیده است


امروز هم


چشمم به ساعت است


تا عقربه هایش به روی 12 بایستد






انگار آسمان هم امروز بی قرار است


انگار قرار است ببارد


همچون قرار دیشب ما


همچون شب بارانی من


یادم باشد چتر بردارم


اما....


یاد آن شعر افتادم


چتر برای چه ؟


خیال که خیس نمی شود ...

عجب باران لذیذی


عجب باران لذیذی...


کاش می شد


شانه به شانه


دست در بازوان تو


چشمانم را ببندم


خود را بسپارم ...


به خیسی تن ....

می خواهم برای خودم زندگی کنم


حق داری


غریبی کن


که کوپه های قطار , تختخواب های جدا دارند..


این روزها بیشتر با مسکن هایم لامبادا می رقصم


این روزها جای خالیم زیر تخت بوی نفتالین می دهد


اگر نبودم حواست به موشهای خانه پدری باشد...


دیر بجنبی اعتصاب غذا می کنند...


راستی یکی را پیدا کن به خدا دهد


می خواهم دو ساعت برای خودم زندگی کنم

کوچی بدون مقصد...


خالی تر از سکوتم , از ناسروده سرشار


حالا چه مانده از من ؟.. یک مشت شعر بیمار


انبوهی از ترانه , با یاد صبح روشن


اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار


با تار و پود این شب باید غزل ببافم


وقتی که شکل خورشید , نقشی ست روی دیوار


دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست


بار ترانه ها را از دوش عشق بردار


بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم


دیروز: رنگ وحشت


فردا : دوباره تکرار


وقتی به جرم پرواز بایدقفس نشین شد


پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار


شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود


کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار


از پوچ پوچ رویا , تا پیچ پیچ کابوس


از شوق زنده بودن ... تا خنده ای سر دار ..

غریب..


یک روز صبح


خودت را در آینه نگاه می کنی


ناخودآگاه دستت می رود


برای یک غریبه سیگاری روشن کنی


و بی مقدمه باورت می شود


کسی که با خودش هم بیگانه است


... هیچ آشنایی ندارد .


بگو برگرد...


بگو هنوز پشت پنجره ها


نگاهم می کنی


هنوز برای آمدنم دعا می کنی


که یک روز


بین این فاصله پل میزنی


که یک روز


ورق های گذشته را بر می زنی


بگو این بار اگر که برگردم


منو دوباره " ماه من " صدا میزنی


بگو برگرد


بر می گردم ...