ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﭘﺮﻭﺭ ﺍﺳﺖ ,
ﺗﻮ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﻤﺎﻥ ...
ﺗﻮ ﭘﺎﯼِ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎﯾﺖ ﺑﻤﺎﻥ ... ﻣﺮﺩﻡ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ
ﺣﺮﻑ ﺑﺎﺩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﻣﯽ ﻭﺯﺩ ﺩﺭ ﻫﻮﺍ
ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡِ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ
ﺑﺎﻭﺭ
ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﯾﮏ ﭼﻬﺎﺭ ﺣﺮﻓﯽِ ﻧﺎ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ ..
ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻣﻌﻨﺎﯼِ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﻔﻬﯿﻤﺪ
ﺑﺮ ﺭﻭﯼِ ﻋﺸﻖ ﺧﻂ ﻧﮑﺶ
ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮ
ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺮﺍﯼِ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ
ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ
ﺩﻧﯿﺎ
... ﺧﻮﺏ ؛ ﺑﺪ ؛ ﺯﺷﺖ ؛ ﺯﯾﺒﺎ ؛
ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ
ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻤﺎﻥ
ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﺖ
ﻫﺮ ﺭﻫﮕﺬﺭِ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﺪ ..
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺯﯾﺮِ ﻟﺐ ﺑﮕﻮﯾﺪ :
ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ
ﻋﺸﻖ
ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ...
میترسم
روزگار چنان کرده که از هر چیزی بترسم
روحی که زخمش همیشه ملتهب است
هر تلنگری را درد میکند
تا به خود بپیچد
... میپیچم
از سکوت
از سقوط
از شب
از تو
از سهمِ خودم از خودم
از شکِ خودم به خودم
با من دوباره از خودم بگو
دستت را چنان بر شانهام بگذار
تا فکرِ هیچ گریزی از سرِ کفشهایم نگذرد
این ترس
این ترسِ از گناه را از من بگیر
بگو دنیا چشمهایش را ببندد
تا لحظه ای آدمی باشم بی وحشت از خودش
صبورم کن
همه میدانند
هراس بوی بهانه ندارد
سینه ات که از تپیدن پر شود
ماری را میمانی
چنبره زده بر حضوری رنگ پریده، با دو حدقه ی بی چشم
چنان گرسنه
که با خورد شدن استخوانهای خودش هم مهربان میشود
همه میدانند
چقدر تعبیرِ آرامش حیاتی ست
برای کسی که چنان بی محابا
از پناهِ مادر گریخته
کسی که
چنان بی پروا
از تعصبِ دنیا لغزیده است.
.
.
نیکی فیروزکوهی
از کتابِ پائیز صد ساله شد/