یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

خودت را دوست بدار , و کمک کن دیگران نیز خود را بیشتر دوست بدارند.
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

خودت را دوست بدار , و کمک کن دیگران نیز خود را بیشتر دوست بدارند.

خیر پیش بگو...


خیر پیش بگو


و راهی کن


مسافری را که


از همان اول هم بی تابی رفتن


چشمانش را تار کرده بود


لابد می گویی خوش خیالی...


کجا چشمان تارش معلوم بود


می گویم


آری !


می گویم


شرم عاشقی نبود در نگاهش ؟


از همان شرم هایی که سرش را پایین بیندازد و بگوید


ببخش مرا ! تاب و توان ... هوش دل می برد


بیش از ثانیه ای در چشمانش خیره شدن..


می گویی


نه ! نگاهم می کرد شاید حتی دقیقه ای هم می شد


می خندید باز هم نگاهم می کرد


می گویم


پس هراسی نداشته از چشمانت..


پس ماندنی نبوده !


گوشت را بیاور


ع.ا.ش.ق . نبوده.....

شبیه اسفدیار شاهنامه...



شبیه خون ستون پنجمی در ارتشی عظیم


همیشه لابه لای این سطور ,


واژه ای در ناخودآگاه شعرم


پاشنه آشیل مرا


نشان تو می دهد


کافیست کمی چشمهایت را


به ورانداز شعرهای من حواله دهی ..


تا


اگر دهانم به شهامت رجز خوانی


در میانه میدان ستیز با تو باز شد


به تیر دو شعبه نیش زبانت بگویی


اسفندیار


اگر قرار بود قهرمان شاهنامه باشد


فردوسی و سیمرغ با رستم روی هم نمی ریخت


و نیش تو را


از هر فاصله ای


بر قلب من , زخمی کاری نمی کردند



نقلی نیست دیگر


وقتی از خیانت واژها در قشون شعرهایم هراسی ندارم


می دانی ..


من ادعا نمی کنم که بر این واژه ها تسلط ذارم


بلکه اعتراف می کنم که 



شبیه اسفندیار


در تمام شاهنامه


تحت کنترل واژه ها هستم ..


سانسور نوشته های حمید رضا هندی

جاودانه باد روزهای آرام..



روزی خواهد آمد


که جایی در مرز دو لحظه

پی به عمق فاصله ها ببریم

روزی خواهد آمد

که کشف کنیم

چه نخ نما هستند رابطه ها

و دوست داشتن ها چه ناگهانی

و عشق ها چه اتفاقی

به یاد داشته باشیم

آن روز

چشم ها را ببندیم

محکم تر از همیشه

ببریم ناف دنیا را

و تنهایی را به تنهایی جشن بگیریم

جاودانه باد روزهای آرام ما

تو دیگر نیستی ../

برای من این ساعت ها جور خاصی می گذرد


نمی دانی


هیچکس نمی داند


پشت نبودن های تو زمان چه بی رحمانه نبضش می زند


تیک


تیک


تیک


نیست


نیست


نیست


هیچ چیز آنقدر تکانم نمی دهد


که حالی ام شود


تو هرگز نبوده ای


حتی اگر هزار بار تکرار کنم


نبود


نبود


نبود


باز یک نفر درونم لج می کند


و دلش می خواهد که تو بوده باشی


می فهمی ؟


یک نفر دلش می خواهد که تو باشی


که تو بوده باشی


( حتی نوشتنش هم غمگین ترم می کند ... تو ... دیگر ...نیستی )


این روزها....


می شمارم


دانه های باران را


در خیابان های بی تو


وقتی ...


آوار می شود ,


جنونی که تازگی ندارد


بر سرم ...


خراب تر از این نمی شوم


این روزها....

چرک نویس فکر های منتشر نشده ...


قدم هایی خلاف مسیر زندگی


دستی که به دهان نمی رسد


قلبی با کلاویه ناکوک


و گلویی که بین دود سیگار و بغض نشکسته فرقی نمی گذارد


سیگاری که هنوز پشت لبش سبز نشده


با فندک به ارث مانده از درد های پدر ..


زبانی که از بدی های تو تبعیت نمی کند


یک جفت مردمک آلزایمر گرفته


و گوشی که زیر بار منت هیچ نصیحتی نمی رود


با


خیال نمناک تو


در پس چرک نویس فکرهای منتشر نشده


.


.


همین ها برایم مانده است ..


قدم های من هیچ جای جذابی نمی رسند


شبیه این شعر ...


وقتی امروز


همان شاعر سابق شدم


که همه گندهای تو را ماست مالی می کند ...


حمید رضا هندی

مرا دچار حادثه ای کن ....


سر بگذار بر درد بازوان من


دست نگاهم را بگیر


مرا دچار حادثه ای کن


که با عشق نسبت ندارد


من....


عجیب از روزگار رنجیده ام .....

یک عاشقانه آرام...



ﺩﻟﻢ. !!!...ﻟﮏ ﺯﺩﻩ. 


ﺑﺮﺍﯼیک ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪﯼﺍﺭﺍﻡ. !!!


...ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻨﺸﺎﻧﯽ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﯾﺖ. !!!...


 ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﮔﻠﻪ ﮐﻨﻢ. !!!...


ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺑﻮﺳﻬﺎﯾﯽ 


ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﺗﺮﺍ ﺩﻭﺭ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ. !!!...


 ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺭﺍ بهانه ﮐﻨﻢ.


ﺳﺮﻡ ﺭا ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﻨﻢ 


ﺩﺭ ﮔﻮﺩﯼﮔﻠﻮﯾﺖ. !!!..


ﺗﻤﺎﻡ ﺭﯾﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﭘﺮﮐﻨﻢ ﺍﺯ ﻋﻄﺮتنت...!

....!


به خطوط صورتش که دقیق می شدم


 می فهمیدم که تا به حال هیچ وقت

 خطوط این اندازه برایم مهم نبوده اند..،

 چشم هایش

 شعر را دست پاچه می کرد

 و قهرمان پشت پلک هایش

 شبیه تمام لولو های کودکی

 دمار از روزگار خواب هایم در می آورد...




 نگاهم که روی نگاهش کوک می شد..،

 تمام ساعت ها می خوابیدند..

 در خودم کلنجار می رفتم تا قدری بیشتر

 شبیه مجنون باشم..

 لبانش با لکنت لبانم روی هم می ریخت


 و


 آغوشش میان شعرهای من

 حکم تیر را به مساوات تقسیم می کرد

 آنقدر که خون آلود می شدند تمام واژه هایم

 وقتی تن گُر گرفته اش

 برای یخ بستگی های کلمات..، جای امنی نبود...
 .
 .
 .
 نیستی

 و من در سجاده آغوشم

 استمرار دعاهایی هستم

 که تن به استجابت نمی دهند...،

 وقتی خدا روی خر شیطان نشسته است و

 در اجابت دعا

 تبعیض نژادی قائل می شود..

دلم انسان می خواهد....



دلــــــــم گــــریـــه می خـــــواهـد . . .

 هوای کشته در ریه می خواهد
 دلم گـــــــور می خواهد
 سنگــــــ های نشسته بر خـــاکــــــ با غرور می خواهد
 دلم مـــرگـــــــــــــــــــــــ می خواهد . . .
 آرامش خواب بعد از درد می خواهد
 دلم فــریـــــــــــــــــاد می خواهد . . .
 نـعــره ی آزادی در بـــــــــــاد می خواهد
 دلم نـــفــس می خواهد
 تن کـشـتـــــه در هوس می خواهد
 دلم بـــــــال می خـــــواهد
 کـــــــام های سنــگــیــن از سیگــــــــــار می خواهد
 دلم خـــــــزان می خواهد . . .
 جـــنــون عشق در خـفـقــان می خواهد . . .
 دلم انــکـــار می خواهد !!
 سر کــوبـیـدن بر دیــــوار می خواهد
 دلم انـــســــــــــــان می خــــــــواهد !!
 جـــهـانــــی بی در و زندان می خواهد
 دلـــــم دار می خواهد !!
 زنـــــدگـــــــی دور از تـــکــــرار می خواهد . . . .
 دلــــــــــم سیگــــــــــــــار می خواهد

چقدر دیر.... تمام


مرگ تنها چیزی ست


که تو را به عجز می آورد


اگر قهری  ... تمام


اگر در خشمی .. تمام


اگر ... تمام


درد  من این است که .....

.


.


.


چقدر دیر .........تمام..

دلتنگم...


دل تنگم


به قاعده یک سفر


پر از جاده


پر از فاصله


به شماره ی اتوبوس های راه شب


کافه های خمار در امتداد شب


دلتنگم


به اندازه ی تمام  روزهایی که ما


از بین این همه نبودن


باز نبودن را انتخاب کرده ایم 


دل تنگم


دلتنگ ...


بن بست زمان...


چه می شود حوالی عقربه های عاصی


که سرسپرده روزمرگی اند


برای تنوع هم که شده ,,


یا برای رفع خستگی


تنها برای ساعتی ,,


هیچ ساعتی تن به اجبار باطری ها نمی دادند


تا در پس ایست قلبی ثانیه شمارها


هیچ تکراری در رگ دقیقه شمارها خون نمی شد


تا قرار از قبل تعیین شده همه اتفاق های بودار , کنسل شوند


حس تجاوز به عنف


پشت هم آغوشی های مکرر تیک تاک ها


در آبروی نداشته سرنوشتی شوم


چیزی جز تولد کودکی به نام تحقیر در تار پود من نیست ,,,


..


چاره ای نیست


در هجوم بن بست زمان


باید با ساعت هایی کنار آمد


که در یک انارشیسم بی وقفه


قیافه حق به جانب دیسیپلین به خود می گیرند


تا سرنوشتی هولناک را بالای سر خواب زندگی ات ..کوک کنند ..


فاش می گویم


من نه از عقربه های این ساعت دل پری دارم


نه از حکمت زندگی چیزی می دانم


تمام وحشت من از اتفاق های خوبیست


که پاره تن سرنوشت من نیست ..


من از پالام پلوم پلیچ میان فرصت ها


در بازی اجبار ها می ترسم ........

فاصله .....



لاک می گیرم 


وازه دلتنگی را 


در سطر سطر دلنوشته هایم 


نبودنت ...


فراتر از این واژه هاست 

لمس یادت....


چند روزیست 


تنم 


تختخوابم 


بوی حضورت را می دهند 


با اینکه نیستی 


چه ملموس است یادت 


خواب که می بینمت 


لمس می کنم تنت را 


اه... اه ...اه 


چه حسرتیست نبودنت...


من از این فاصله ها دلگیرم 


دلگیر..............

.......

تو آمده ای....


تو آمده ای 


چه وسعتی دارد حضورت 


لنگ می ماند احساسم 


در بیان تو ...


سرخ می شود 


از شرم حضورت 


سکوت می کنم 


شاید ...


چشمانم گویای احساسم باشد .

من و تو زمان ....


عجیب است 


عقربه های ساعت ..


در نبودنت زنگ می زنند ..


انگار سالهاست به خواب رفته اند ...



ولی تو که هستی 


روان می شود زمان ...


می گذرد ...


انگار رسالتش جدایی من و توست 


نمی دانم 


چه پدر کشتگی با من دارند 


این عقربه های زمان ....

وقتی به خوابم می آیی ...


تو که نمی دانی!

 وقتی به خوابم می آیی
 چه جوری بوی تنت را
 نفس می کشم
 و عمیق در آغوشت می چرخم
 تو که نمی دانی
 چه جوری
 چال بالای لبت را


 می بوسم

 و دست هام را می برم توی موهات
 عشق من!
 تنها خواب مرز ندارد
 تاریخ و جغرافیا مرز دارد
 مرض دارد
 غرض دارد
 ادبیات اما
 رویا و خیال را بی مرز می کند
 و تو هر شب بی پروا
 در خوابم راه می روی می خندی
 نگاهت می کنم
 وقتی به خوابم می آیی
 تو که نمی دانی
 چه قشنگ برایم
 شیرین زبانی می کنی.
 راستی!
 مرگ هم مرز ندارد
 و من برای تو
 می میرم
 تو که نمی دانی!

با تو ...


بگوئید بیاید


 سرنوشتم


 این روز ها


 آ ز ا د م ..


 از بند


 با تو بودن


 “ دیــــــــــــگر”


 رها شدم


 در دست روئیا هایم

تو برایم بگو....


این روزها...


 بیشتر از قبل حال همه را می پرسم...


 سنگ صبور غم هایشان می شوم...


 اشک های ماسیده روی گونه هایشان را پاک می کنم...


 اما...


 یک نفر پیدا نمی شود


 که دست زیر چانه ام بگذارد...


 سرم را بالا بیاورد و بگوید:


 حالا تو برایم بگو...