یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

خودت را دوست بدار , و کمک کن دیگران نیز خود را بیشتر دوست بدارند.
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

خودت را دوست بدار , و کمک کن دیگران نیز خود را بیشتر دوست بدارند.

کوچی بدون مقصد...


خالی تر از سکوتم , از ناسروده سرشار


حالا چه مانده از من ؟.. یک مشت شعر بیمار


انبوهی از ترانه , با یاد صبح روشن


اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار


با تار و پود این شب باید غزل ببافم


وقتی که شکل خورشید , نقشی ست روی دیوار


دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست


بار ترانه ها را از دوش عشق بردار


بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم


دیروز: رنگ وحشت


فردا : دوباره تکرار


وقتی به جرم پرواز بایدقفس نشین شد


پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار


شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود


کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار


از پوچ پوچ رویا , تا پیچ پیچ کابوس


از شوق زنده بودن ... تا خنده ای سر دار ..

غریب..


یک روز صبح


خودت را در آینه نگاه می کنی


ناخودآگاه دستت می رود


برای یک غریبه سیگاری روشن کنی


و بی مقدمه باورت می شود


کسی که با خودش هم بیگانه است


... هیچ آشنایی ندارد .


بگو برگرد...


بگو هنوز پشت پنجره ها


نگاهم می کنی


هنوز برای آمدنم دعا می کنی


که یک روز


بین این فاصله پل میزنی


که یک روز


ورق های گذشته را بر می زنی


بگو این بار اگر که برگردم


منو دوباره " ماه من " صدا میزنی


بگو برگرد


بر می گردم ...


به تو نگاه می کنم ( کودک زلزله زده )

به تو نگاه می کنم


در خودم آوار می شوم


چشمم بدهکار  مردمک های زلزله ات نمی شود


دلم در خودش تاریخ انقضا می خورد



به تو نگاه می کنم


از پشت آوار خبرگزاری ها


که ستاد بحران


در چشمانت تشکیل می دهند


به تو که سه ساله هستی


و مدال های روی سینه ات را


را هیچ کس افتخار نمی شود



به تو که


خیالت از تقسیم عادلانه یتیمی


میان پدر و مادر راحت است


به تو که


نوستالژیک ترین


خاطره زندگی ات


خودکشی دسته جمعی خانه های روستاست...



به تو خیره می شوم


در خودم فریاد


که حق داری سه ساله خطاب شوی


که زود است  هنوز


تا تیتر خبرگزاری ها شوی


که زود است هنوز برای شانه هایت


رنج های سی سالگی


.


.


می دانم


مردمک های زلزله زده


هیچ وقت دروغ نمی گویند...


می دانم که شهرت این روزهای تو


احتیاجی به دلسوزی های فقیر من ندارد


می دانم


کک هیچ کدام از دردهایت نمی گزد


وقتی اشک هایت را هیچ واژه ای


گردن نمی گیرد


اما برای تو که نه


این ها را برای خدا می نویسم که


که زمینش اگر حلال زاده بود


از ترس تنهایی


جاذبه را به پای مردم نمی بست


و اگر به دموکراسی معتقد بود


لرزه را ناعادلانه تقسیم نمی کرد


تا صابون هیچ انکاری


به تن دلبستگی های کودکان آبادی بخورد ...


سانسور نوشته های حمیدرضا هندی


(واقعا منو متاثر کرد. به امید سلامتی و شادی تمام آدما )

با ما باش...


مست که باشی


نگاه خیره هیچ مردی به روی بازوان زن حرام نیست


و رویای شهوت آلود هیچ بوسه ای گناه نیست


بنوش


بنوش


زندگی همین امروز پر از حادثه است


انتظار برای فردا بیهوده است


وقتی امروز پر از لحظه های ناب


پر از خاطره است


همین امروز را باش


و مست باش


اگر شد با ما باش


و اینبار آشکار و بی پروا پر از گناه باش


با ما باش ...


نیکی فیروز کوهی

و من نمی رسم...


و من نمی رسم


مثل یک میوه کال


در باغ بی آفتاب


بر سبد خالی باغبان


نمی رسم


مثل یک شب طولانی در انتظار روز


مثل رسیدن به خانه


از یک راه دور


مثل چیدن خیال تو


خیالی خوب


مثل قد کودک همسایه به زنگ در


مثل آرزوی بودن در کنار تو


یک شب تا خود سحر


نمی رسم


آنقدر خسته ام


آنقدر خسته ام


که جز خفتن در آغوش تو


به هیچ آرامشی نمی رسم...


(برای مخاطبی خاصی که دیگر خاص نیست)

دلشوره دارم...


دلشوره دارم


بودنت عجیب شبیه نبودن شده


عجیب تر اینکه , نبودنت


برای من


برای خودت


برای این خانه



عادت شده


و دست های پر از مهری که جایشان در خالی دست های من بود


حالا در جیب خیال های من قایم شده


دلشوره دارم


عاشقانه های ما


مثل هذیان


مثل همهمه در شب


مثل تب


مثل یک خواب بد


تلخ شده


عشق تو پیش چشمان من


سیاه سیاه , مثل رنگ مرگ شده


و من مثل دیوانه ها


فقط دلشوره دارم...



برایت خواهم نوشت...


برایت خواهم نوشت


از ابهام لحظه ها


از تردید


از حجم مرگ آور نبودنت


از کسانی که رد می شوند و بوی تو را می دهند


شاعرانی که از تو می نویسند و شعرشان را با نام خودشان چاپ می کنند


روزنامه ها که عکست را درشت می اندازند


بی من در کنارت..


برایت خواهم نوشت


از حدیث تلخ بغض ها تا ابد


از قناعت یک خاطره , یک یاد , یک شب مهتاب


از صبوری من و جای خالی تو و شب های من


برایت خواهم نوشت


حتی تو هم برای من نبودی


حتی تو هم برای من نبودی


**نیکی فیروز کوهی ***


( برای مخاطب خاصی که دیگر خاص نیست)

تو نیستی ...


تو نیستی


انگار هرگز نبوده ای


چیزی مثل نبودن تو را بلعیده است


چیزی مثل نبودن ......


یافتن...


یافتن...


 ندیدن


گریبان بودن مرا گرفته است


این خانه سالهاست


که جز جای خالیه تو


و گریستن بی پایان من به خود چیزی ندیده


تو حتی در قاب عکس روی دیوار هم نیستی ...

دلگیری غروب جمعه ...


با احترام


به اعتصاب کلاغ ها


در دموکراسی سیم های برق


دلگیری غروب  که سر می زند


کفش و کلاه می کنم ..


می دانم


یک جای این غروب کلاغی باید دل پریدن داشته باشد


وقتی هنوز


به ریش سفیدی خدا


میان شکرآب کلاغ ها و آسمان دلگیر جمعه معتقدم...


سانسور نوشته های حمید رضا هندی

تورم عشق...


روزهای بی برکت


در تورم بی وقفه عشق


که زمان کفاف نمی دهد , کمی عاشق شدن را


در حوالی بازار های مملو از عشق چینی...


و آغوش های پر زرق و برق


شبیه بیلبوردهای تبلیغاتی


به من بگویید


بی کسی ام را


در کدامین بازار به تقاضای دوستی حواله کنم


وقتی رکود پاپیچ تولید محبت شده


و آغوش هایی شبیه دستور العمل


عشق وارداتی را


قانونمند کرده اند ...


بی هیچ گارانتی فرصتی برای شروع دوباره


وقتی این روزها


عشق به شرط ریسک است


ترجیح می دهم


قلبم در شب فقر


با شکم گرسنه بخوابد


اما منت دارایی هیچ شریکی روی سرش نباشد


بگذار


از خط فقر مطلق قلبم , قدمی بالاتر نگذارم ...


می ترسم


همه دارایی ام ,همین دلم را هم


ورشکست شوم ...


اینها نشانی من است ...


یک خیابان


که جرات بر هم زدن نظم خاطراتش را ندارم


انجماد چند کیلومتری دست ها


فندقی لکنت گرفته روی بغض سیگار


فریادهای خسته نامجو در انزوای سرم


و باران سر رفته روی بی کسی ام ...


و دستانی ...


که بوی چتر می دهند ..


اینها نشانی من است ...



به عشاق شهر که بی اجازه دوره ام کرده اند بگو


هر جا مر چتر به دست زیر باران دیدند


آدم عاشق حساب نکنند...


بکو ...


این باران


ارزانی شما که قدم های مشترک تان


از بمب باران خاطرات هنوز حساب نمی برد


و چتر را


تنها به وقت استتار رنگین کمان بوسه های تان


باز می کنید ...



به آنها بگو


من در بی کسی


به قدر کافی باران دیده شده ام ...


که این چتر بی اختیار


برای نجات فرود اضطراری باران اسیدی چشم هایم باز می شود...

تولدی دوباره....


خسته ام 

خسته ی کمی خواب 

کمی خواب آرام 

کاش مثل یک حلزون 

به لحظه ای قبل بخزم 

مچاله شوم 

در صدفی که مرا از دنیا 

مرا از شما جدا می کند 

و بخوابم و فراموش کنم 

هر چه بر من گذشته

هر که از من گذشته 

کاش به اندازه ی تمام عمرم بخوابم 

کاش وقت بیداری 

مثل جنینی باشم 

مچاله 


بی خاطره از دنیا 


بی خاطره از شما ....

کودکی باشم که می خندد 

کودکی که هنوز از هیچ چیز زندگی نمی ترسد 

آه چه آرزوی ناچیزیست 

تولدی دوباره 

برای آدمی خسته ...