یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

خودت را دوست بدار , و کمک کن دیگران نیز خود را بیشتر دوست بدارند.
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

خودت را دوست بدار , و کمک کن دیگران نیز خود را بیشتر دوست بدارند.

به تو نگاه می کنم ( کودک زلزله زده )

به تو نگاه می کنم


در خودم آوار می شوم


چشمم بدهکار  مردمک های زلزله ات نمی شود


دلم در خودش تاریخ انقضا می خورد



به تو نگاه می کنم


از پشت آوار خبرگزاری ها


که ستاد بحران


در چشمانت تشکیل می دهند


به تو که سه ساله هستی


و مدال های روی سینه ات را


را هیچ کس افتخار نمی شود



به تو که


خیالت از تقسیم عادلانه یتیمی


میان پدر و مادر راحت است


به تو که


نوستالژیک ترین


خاطره زندگی ات


خودکشی دسته جمعی خانه های روستاست...



به تو خیره می شوم


در خودم فریاد


که حق داری سه ساله خطاب شوی


که زود است  هنوز


تا تیتر خبرگزاری ها شوی


که زود است هنوز برای شانه هایت


رنج های سی سالگی


.


.


می دانم


مردمک های زلزله زده


هیچ وقت دروغ نمی گویند...


می دانم که شهرت این روزهای تو


احتیاجی به دلسوزی های فقیر من ندارد


می دانم


کک هیچ کدام از دردهایت نمی گزد


وقتی اشک هایت را هیچ واژه ای


گردن نمی گیرد


اما برای تو که نه


این ها را برای خدا می نویسم که


که زمینش اگر حلال زاده بود


از ترس تنهایی


جاذبه را به پای مردم نمی بست


و اگر به دموکراسی معتقد بود


لرزه را ناعادلانه تقسیم نمی کرد


تا صابون هیچ انکاری


به تن دلبستگی های کودکان آبادی بخورد ...


سانسور نوشته های حمیدرضا هندی


(واقعا منو متاثر کرد. به امید سلامتی و شادی تمام آدما )

با ما باش...


مست که باشی


نگاه خیره هیچ مردی به روی بازوان زن حرام نیست


و رویای شهوت آلود هیچ بوسه ای گناه نیست


بنوش


بنوش


زندگی همین امروز پر از حادثه است


انتظار برای فردا بیهوده است


وقتی امروز پر از لحظه های ناب


پر از خاطره است


همین امروز را باش


و مست باش


اگر شد با ما باش


و اینبار آشکار و بی پروا پر از گناه باش


با ما باش ...


نیکی فیروز کوهی

و من نمی رسم...


و من نمی رسم


مثل یک میوه کال


در باغ بی آفتاب


بر سبد خالی باغبان


نمی رسم


مثل یک شب طولانی در انتظار روز


مثل رسیدن به خانه


از یک راه دور


مثل چیدن خیال تو


خیالی خوب


مثل قد کودک همسایه به زنگ در


مثل آرزوی بودن در کنار تو


یک شب تا خود سحر


نمی رسم


آنقدر خسته ام


آنقدر خسته ام


که جز خفتن در آغوش تو


به هیچ آرامشی نمی رسم...


(برای مخاطبی خاصی که دیگر خاص نیست)

دلشوره دارم...


دلشوره دارم


بودنت عجیب شبیه نبودن شده


عجیب تر اینکه , نبودنت


برای من


برای خودت


برای این خانه



عادت شده


و دست های پر از مهری که جایشان در خالی دست های من بود


حالا در جیب خیال های من قایم شده


دلشوره دارم


عاشقانه های ما


مثل هذیان


مثل همهمه در شب


مثل تب


مثل یک خواب بد


تلخ شده


عشق تو پیش چشمان من


سیاه سیاه , مثل رنگ مرگ شده


و من مثل دیوانه ها


فقط دلشوره دارم...



برایت خواهم نوشت...


برایت خواهم نوشت


از ابهام لحظه ها


از تردید


از حجم مرگ آور نبودنت


از کسانی که رد می شوند و بوی تو را می دهند


شاعرانی که از تو می نویسند و شعرشان را با نام خودشان چاپ می کنند


روزنامه ها که عکست را درشت می اندازند


بی من در کنارت..


برایت خواهم نوشت


از حدیث تلخ بغض ها تا ابد


از قناعت یک خاطره , یک یاد , یک شب مهتاب


از صبوری من و جای خالی تو و شب های من


برایت خواهم نوشت


حتی تو هم برای من نبودی


حتی تو هم برای من نبودی


**نیکی فیروز کوهی ***


( برای مخاطب خاصی که دیگر خاص نیست)

تو نیستی ...


تو نیستی


انگار هرگز نبوده ای


چیزی مثل نبودن تو را بلعیده است


چیزی مثل نبودن ......


یافتن...


یافتن...


 ندیدن


گریبان بودن مرا گرفته است


این خانه سالهاست


که جز جای خالیه تو


و گریستن بی پایان من به خود چیزی ندیده


تو حتی در قاب عکس روی دیوار هم نیستی ...

دلگیری غروب جمعه ...


با احترام


به اعتصاب کلاغ ها


در دموکراسی سیم های برق


دلگیری غروب  که سر می زند


کفش و کلاه می کنم ..


می دانم


یک جای این غروب کلاغی باید دل پریدن داشته باشد


وقتی هنوز


به ریش سفیدی خدا


میان شکرآب کلاغ ها و آسمان دلگیر جمعه معتقدم...


سانسور نوشته های حمید رضا هندی

تورم عشق...


روزهای بی برکت


در تورم بی وقفه عشق


که زمان کفاف نمی دهد , کمی عاشق شدن را


در حوالی بازار های مملو از عشق چینی...


و آغوش های پر زرق و برق


شبیه بیلبوردهای تبلیغاتی


به من بگویید


بی کسی ام را


در کدامین بازار به تقاضای دوستی حواله کنم


وقتی رکود پاپیچ تولید محبت شده


و آغوش هایی شبیه دستور العمل


عشق وارداتی را


قانونمند کرده اند ...


بی هیچ گارانتی فرصتی برای شروع دوباره


وقتی این روزها


عشق به شرط ریسک است


ترجیح می دهم


قلبم در شب فقر


با شکم گرسنه بخوابد


اما منت دارایی هیچ شریکی روی سرش نباشد


بگذار


از خط فقر مطلق قلبم , قدمی بالاتر نگذارم ...


می ترسم


همه دارایی ام ,همین دلم را هم


ورشکست شوم ...


اینها نشانی من است ...


یک خیابان


که جرات بر هم زدن نظم خاطراتش را ندارم


انجماد چند کیلومتری دست ها


فندقی لکنت گرفته روی بغض سیگار


فریادهای خسته نامجو در انزوای سرم


و باران سر رفته روی بی کسی ام ...


و دستانی ...


که بوی چتر می دهند ..


اینها نشانی من است ...



به عشاق شهر که بی اجازه دوره ام کرده اند بگو


هر جا مر چتر به دست زیر باران دیدند


آدم عاشق حساب نکنند...


بکو ...


این باران


ارزانی شما که قدم های مشترک تان


از بمب باران خاطرات هنوز حساب نمی برد


و چتر را


تنها به وقت استتار رنگین کمان بوسه های تان


باز می کنید ...



به آنها بگو


من در بی کسی


به قدر کافی باران دیده شده ام ...


که این چتر بی اختیار


برای نجات فرود اضطراری باران اسیدی چشم هایم باز می شود...

تولدی دوباره....


خسته ام 

خسته ی کمی خواب 

کمی خواب آرام 

کاش مثل یک حلزون 

به لحظه ای قبل بخزم 

مچاله شوم 

در صدفی که مرا از دنیا 

مرا از شما جدا می کند 

و بخوابم و فراموش کنم 

هر چه بر من گذشته

هر که از من گذشته 

کاش به اندازه ی تمام عمرم بخوابم 

کاش وقت بیداری 

مثل جنینی باشم 

مچاله 


بی خاطره از دنیا 


بی خاطره از شما ....

کودکی باشم که می خندد 

کودکی که هنوز از هیچ چیز زندگی نمی ترسد 

آه چه آرزوی ناچیزیست 

تولدی دوباره 

برای آدمی خسته ...

خیر پیش بگو...


خیر پیش بگو


و راهی کن


مسافری را که


از همان اول هم بی تابی رفتن


چشمانش را تار کرده بود


لابد می گویی خوش خیالی...


کجا چشمان تارش معلوم بود


می گویم


آری !


می گویم


شرم عاشقی نبود در نگاهش ؟


از همان شرم هایی که سرش را پایین بیندازد و بگوید


ببخش مرا ! تاب و توان ... هوش دل می برد


بیش از ثانیه ای در چشمانش خیره شدن..


می گویی


نه ! نگاهم می کرد شاید حتی دقیقه ای هم می شد


می خندید باز هم نگاهم می کرد


می گویم


پس هراسی نداشته از چشمانت..


پس ماندنی نبوده !


گوشت را بیاور


ع.ا.ش.ق . نبوده.....

شبیه اسفدیار شاهنامه...



شبیه خون ستون پنجمی در ارتشی عظیم


همیشه لابه لای این سطور ,


واژه ای در ناخودآگاه شعرم


پاشنه آشیل مرا


نشان تو می دهد


کافیست کمی چشمهایت را


به ورانداز شعرهای من حواله دهی ..


تا


اگر دهانم به شهامت رجز خوانی


در میانه میدان ستیز با تو باز شد


به تیر دو شعبه نیش زبانت بگویی


اسفندیار


اگر قرار بود قهرمان شاهنامه باشد


فردوسی و سیمرغ با رستم روی هم نمی ریخت


و نیش تو را


از هر فاصله ای


بر قلب من , زخمی کاری نمی کردند



نقلی نیست دیگر


وقتی از خیانت واژها در قشون شعرهایم هراسی ندارم


می دانی ..


من ادعا نمی کنم که بر این واژه ها تسلط ذارم


بلکه اعتراف می کنم که 



شبیه اسفندیار


در تمام شاهنامه


تحت کنترل واژه ها هستم ..


سانسور نوشته های حمید رضا هندی

جاودانه باد روزهای آرام..



روزی خواهد آمد


که جایی در مرز دو لحظه

پی به عمق فاصله ها ببریم

روزی خواهد آمد

که کشف کنیم

چه نخ نما هستند رابطه ها

و دوست داشتن ها چه ناگهانی

و عشق ها چه اتفاقی

به یاد داشته باشیم

آن روز

چشم ها را ببندیم

محکم تر از همیشه

ببریم ناف دنیا را

و تنهایی را به تنهایی جشن بگیریم

جاودانه باد روزهای آرام ما

تو دیگر نیستی ../

برای من این ساعت ها جور خاصی می گذرد


نمی دانی


هیچکس نمی داند


پشت نبودن های تو زمان چه بی رحمانه نبضش می زند


تیک


تیک


تیک


نیست


نیست


نیست


هیچ چیز آنقدر تکانم نمی دهد


که حالی ام شود


تو هرگز نبوده ای


حتی اگر هزار بار تکرار کنم


نبود


نبود


نبود


باز یک نفر درونم لج می کند


و دلش می خواهد که تو بوده باشی


می فهمی ؟


یک نفر دلش می خواهد که تو باشی


که تو بوده باشی


( حتی نوشتنش هم غمگین ترم می کند ... تو ... دیگر ...نیستی )


این روزها....


می شمارم


دانه های باران را


در خیابان های بی تو


وقتی ...


آوار می شود ,


جنونی که تازگی ندارد


بر سرم ...


خراب تر از این نمی شوم


این روزها....

چرک نویس فکر های منتشر نشده ...


قدم هایی خلاف مسیر زندگی


دستی که به دهان نمی رسد


قلبی با کلاویه ناکوک


و گلویی که بین دود سیگار و بغض نشکسته فرقی نمی گذارد


سیگاری که هنوز پشت لبش سبز نشده


با فندک به ارث مانده از درد های پدر ..


زبانی که از بدی های تو تبعیت نمی کند


یک جفت مردمک آلزایمر گرفته


و گوشی که زیر بار منت هیچ نصیحتی نمی رود


با


خیال نمناک تو


در پس چرک نویس فکرهای منتشر نشده


.


.


همین ها برایم مانده است ..


قدم های من هیچ جای جذابی نمی رسند


شبیه این شعر ...


وقتی امروز


همان شاعر سابق شدم


که همه گندهای تو را ماست مالی می کند ...


حمید رضا هندی

مرا دچار حادثه ای کن ....


سر بگذار بر درد بازوان من


دست نگاهم را بگیر


مرا دچار حادثه ای کن


که با عشق نسبت ندارد


من....


عجیب از روزگار رنجیده ام .....

یک عاشقانه آرام...



ﺩﻟﻢ. !!!...ﻟﮏ ﺯﺩﻩ. 


ﺑﺮﺍﯼیک ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪﯼﺍﺭﺍﻡ. !!!


...ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻨﺸﺎﻧﯽ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﯾﺖ. !!!...


 ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﮔﻠﻪ ﮐﻨﻢ. !!!...


ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺑﻮﺳﻬﺎﯾﯽ 


ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﺗﺮﺍ ﺩﻭﺭ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ. !!!...


 ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺭﺍ بهانه ﮐﻨﻢ.


ﺳﺮﻡ ﺭا ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﻨﻢ 


ﺩﺭ ﮔﻮﺩﯼﮔﻠﻮﯾﺖ. !!!..


ﺗﻤﺎﻡ ﺭﯾﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﭘﺮﮐﻨﻢ ﺍﺯ ﻋﻄﺮتنت...!

....!


به خطوط صورتش که دقیق می شدم


 می فهمیدم که تا به حال هیچ وقت

 خطوط این اندازه برایم مهم نبوده اند..،

 چشم هایش

 شعر را دست پاچه می کرد

 و قهرمان پشت پلک هایش

 شبیه تمام لولو های کودکی

 دمار از روزگار خواب هایم در می آورد...




 نگاهم که روی نگاهش کوک می شد..،

 تمام ساعت ها می خوابیدند..

 در خودم کلنجار می رفتم تا قدری بیشتر

 شبیه مجنون باشم..

 لبانش با لکنت لبانم روی هم می ریخت


 و


 آغوشش میان شعرهای من

 حکم تیر را به مساوات تقسیم می کرد

 آنقدر که خون آلود می شدند تمام واژه هایم

 وقتی تن گُر گرفته اش

 برای یخ بستگی های کلمات..، جای امنی نبود...
 .
 .
 .
 نیستی

 و من در سجاده آغوشم

 استمرار دعاهایی هستم

 که تن به استجابت نمی دهند...،

 وقتی خدا روی خر شیطان نشسته است و

 در اجابت دعا

 تبعیض نژادی قائل می شود..

دلم انسان می خواهد....



دلــــــــم گــــریـــه می خـــــواهـد . . .

 هوای کشته در ریه می خواهد
 دلم گـــــــور می خواهد
 سنگــــــ های نشسته بر خـــاکــــــ با غرور می خواهد
 دلم مـــرگـــــــــــــــــــــــ می خواهد . . .
 آرامش خواب بعد از درد می خواهد
 دلم فــریـــــــــــــــــاد می خواهد . . .
 نـعــره ی آزادی در بـــــــــــاد می خواهد
 دلم نـــفــس می خواهد
 تن کـشـتـــــه در هوس می خواهد
 دلم بـــــــال می خـــــواهد
 کـــــــام های سنــگــیــن از سیگــــــــــار می خواهد
 دلم خـــــــزان می خواهد . . .
 جـــنــون عشق در خـفـقــان می خواهد . . .
 دلم انــکـــار می خواهد !!
 سر کــوبـیـدن بر دیــــوار می خواهد
 دلم انـــســــــــــــان می خــــــــواهد !!
 جـــهـانــــی بی در و زندان می خواهد
 دلـــــم دار می خواهد !!
 زنـــــدگـــــــی دور از تـــکــــرار می خواهد . . . .
 دلــــــــــم سیگــــــــــــــار می خواهد