یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

خودت را دوست بدار , و کمک کن دیگران نیز خود را بیشتر دوست بدارند.
یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

خودت را دوست بدار , و کمک کن دیگران نیز خود را بیشتر دوست بدارند.

پشت پلکهای من..



گیج خواب ...


چشم هایم تو را دو تا می بینند..


خیانت به هر کدامتان ,, در من نمی گنجد..


بیایید پشت پلکهای من..


با هم کنار می آییم...


تو را من به دست خاطرات دادی....


قرص های خسته اعصاب

چند ثانیه مانده به فروپاشی..

به وقت جاری شدن صیغه ی طلاق تو

از رویاهای زنی تمام قصه ات بد بود..

اما با این همه ,

تمام بغض هایش را با احتیاط فرو می خورد

که شکستنی است..


شبیه حس سرانگشت بر بدن بی رمقم..,

این بار اما کمی غمگین تر

مچاله می شوم

در خود ارضایی خاطراتی وحشی ..

دو دو می زنم

بین به خاطر سپردن .. یا به خاطره ها سپردن ..

باور می کنم که خاطره برای عذاب است..

باور می کنم که ..


و می شمارم

این چندمین شب است که خوابم نبرده است

این چندمین شب است که سمت بوسه نرفته است

این چندمین شب است که..



تو غرور خاطرات را بر هم میزنی و

من شانه بالا می اندازم

برای مردهایپشت در مانده ای که حتی

رسمیت خاطرات تو را هم ندارند..

و فکر می کنم

به غم آنهایی که هنوز مرا به دست نیاورده اند..

از دست داده اند..

می خندم

خنده ای جنون آمیز..

که من تو را به دست آوردم

و تو را من , به دست خاطرات دادی


"" حمیدرضا هندی ""

معامله با تو


معامله با تو

معامله با بادبادکی کاغذی

معامله با باد
تصادف
سرگیجه’دریا
هیچ وقت با تو حس نکردم
با چیز ثابتی مواجهم
غلطیدم
از ابری به ابری
کودکی نقاشی شده بر سقف کلیسا

آغاز کن مرا....


آغاز کن مرا

.

.

زیبا
ستاره های کلامت را
در لحظه های ساکت عاشق
بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق
بچرخانم
بر حول این مدار

زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا

گذشت........


گذشت آن زمان کهنه دیدار


رفت آن دقیقه های پر هیاهو


رفت آن حس دیدار


شکست آن لحظه زیبا


سکوت .. سکوت .. سکوت .. و تو ..


چه ساده گذشتی از این همه احساس..


و من ...


سکوت .. سکوت .. سکوت ...

خسته از دنیا...


مثل یک اسیر


سیرم از دنیا


خواب یک ماهی می بینم


خسته از دریا


نگاهش به قلاب


امیدش به صیاد



ماهی کوچک من


عاشق پرواز


عاشق آبی آسمان


عاشق چکیدن


همراه قطره ای باران


ماهی کوچک من


خسته از دریا


خواب یک اسیر می بیند


خسته از دنیا


"" نیکی فیروز کوهی ""

قاصدک...



نمی دانم آخر دلتنکی ها به کجا خواهد رسید !!


دنیا پر شده از قاصدکهایی که


راهشان راگم کرده اند


نه می نوانی خبر دهی


و نه خبری بگیری !!


دلم باران می خواهد


دلم" باران" می خواهد


به من پنجره ای بدهید


تا به وقت "باران "


از پشت آن


به انتظار آمدنش بنشینم.....

ابهام.......


آدم های کنار من مثل " جمعه " می مانند...


معلوم نمی کند..


" فرد " هستند یا " زوج " !


پر از ابهامند...

برای مخاطب خاصی که دیگر خاص نیست..


هنوز برایت می نویسم ...


درست شبیه پسرکی نابینا...


که هر روز برای ماهی قرمز مرده اش غذا می ریزد ...



چقدر نیستی...


جایت خالیست کنارم


پشت چراغ های قرمز طولانی شهر


توی ترافیک های سنگین دم غروب


در خلوت محض سحرهای اتوبان


چقدر نیستیتا لحظه های هرز بی احساس را


کوتاه کنی برایم پرخاطره...


که کلی از این در و آن در حرف بزنی


که حتی ترانه بخوانی ومن


عاشق صدایت شوم بار


چقدر نیستی و تمام لحظه های پس از تو


مثل ثانیه های کند پر ترافیک


مثل انتظار چراغ های همیشه قرمز


مثل راه های بی پایان....

فاصله ها....



از خنده های دوست تر داشتنیت ... تا دوست داشتن های خنده دارم


از به درد نخوردگی های روز به روزم


تا درد های کشدار رژیمی ات , که آغوش به آغوش دنبال مسکن است


از این همه اصالت بی کسی هایم تا محبوبیت بورژوایی تو...


تمام این فاصله ها ...


حتی اگر بر روی یک میز به زور قهوه , گرد آمده باشیم


خودت را نکه دار , خودم را رها کنم ...


این برخوردها جز تصادف


به هیچ آینده ی در هم رقم خورده ای ختم نمی شود...

مسافر همیشه همسفر من ....


سادلانه گمان می کردم


تو را پشت سر خود رها خواهم کرد !!


در چمدانی که باز کردم , تو بودی


هر پیراهنی که پوشیدم


عطر تو را با خود داشت


و تمام روزنامه های جهان


عکس تو را چاپ کرده بودند


به تماشای هر نمایشی رفتم


تو را در صندلی کنار خود دیدم!


هر عطری خریدم تو مالک آن شدی


پس کی ؟


بگو کی از حضور تو رها می شوم !!


مسافر همیشه همسفر من !!


یک دیوانه...


برای دیوانه ای


که رسمیت دیوانگی اش را


از دوری و نزدیکی تو می گیرد


چین دامنت


مستعد تمام آرامبخش هایی است


که همیشه به روی بی خوابی اش می آورد..



دیوانه ها می دانند


مجنونی که دست از جنون نمی شوید


عقلش به چشم دیدن چین دامنت توست


مادامی که تعریفش از " قرص " خط تقسیمی است


که بین دیوانگی های او / فرقی نمی گذارند...


"" حمید رضا هندی""

روزهای بارانی...


روزهای بارانی را دوست دارم


چون معلوم نمی شود


که منتظر تاکسی هستی یا


آواره ی خیابان هایی ..


معلوم نمی شود...


گونه ات از اشک خیس است یا


دانه های باران روی صورتت جاریست


روزهای بارانی را دوست دارم ....

جای خالی تو...


از حال من اگر می پرسی باید بگویم


که جای خالی ات در فکر فرو می رود


و روزها


به همین آسانی از کار می افتند


نبودنت زوق زوق می کند زیر پوست خواب هایم


چه برسد به چشم هایم که باردار بارنی اند


که روی چشم و هم چشمی هیچ ناودانی فارغ نمی شوند


از من اگر بپرسی حالم را , باید بگویم


سیگار که از پس لالایی چشم های بارانی برنیاید


خواب هیچ بغض لم داده به گلویی را نمی پراند


اما تو , به آنجا که رسیدی


به روی کافه نشین ها نیاور


که سیگار چقدر میان دستانت دلبری می کند


و انکار کن


سر کله ات را


که در ته فنجان های روی میز , ته نشین شده است ..


..


به آنجا که رسیدی


یادت بیاید


رفتنت به این این ویولن ملودی ای چسباند


که از خیر هیچ نوستالژی در من نمی گذرد..


**حمید رضا هندی**