مرگ تنها چیزی ست
که تو را به عجز می آورد
اگر قهری ... تمام
اگر در خشمی .. تمام
اگر ... تمام
درد من این است که .....
.
.
.
چقدر دیر .........تمام..
دل تنگم
به قاعده یک سفر
پر از جاده
پر از فاصله
به شماره ی اتوبوس های راه شب
کافه های خمار در امتداد شب
دلتنگم
به اندازه ی تمام روزهایی که ما
از بین این همه نبودن
باز نبودن را انتخاب کرده ایم
دل تنگم
دلتنگ ...
چه می شود حوالی عقربه های عاصی
که سرسپرده روزمرگی اند
برای تنوع هم که شده ,,
یا برای رفع خستگی
تنها برای ساعتی ,,
هیچ ساعتی تن به اجبار باطری ها نمی دادند
تا در پس ایست قلبی ثانیه شمارها
هیچ تکراری در رگ دقیقه شمارها خون نمی شد
تا قرار از قبل تعیین شده همه اتفاق های بودار , کنسل شوند
حس تجاوز به عنف
پشت هم آغوشی های مکرر تیک تاک ها
در آبروی نداشته سرنوشتی شوم
چیزی جز تولد کودکی به نام تحقیر در تار پود من نیست ,,,
..
چاره ای نیست
در هجوم بن بست زمان
باید با ساعت هایی کنار آمد
که در یک انارشیسم بی وقفه
قیافه حق به جانب دیسیپلین به خود می گیرند
تا سرنوشتی هولناک را بالای سر خواب زندگی ات ..کوک کنند ..
فاش می گویم
من نه از عقربه های این ساعت دل پری دارم
نه از حکمت زندگی چیزی می دانم
تمام وحشت من از اتفاق های خوبیست
که پاره تن سرنوشت من نیست ..
من از پالام پلوم پلیچ میان فرصت ها
در بازی اجبار ها می ترسم ........
چند روزیست
تنم
تختخوابم
بوی حضورت را می دهند
با اینکه نیستی
چه ملموس است یادت
خواب که می بینمت
لمس می کنم تنت را
اه... اه ...اه
چه حسرتیست نبودنت...
من از این فاصله ها دلگیرم
دلگیر..............
.......
تو آمده ای
چه وسعتی دارد حضورت
لنگ می ماند احساسم
در بیان تو ...
سرخ می شود
از شرم حضورت
سکوت می کنم
شاید ...
چشمانم گویای احساسم باشد .
عجیب است
عقربه های ساعت ..
در نبودنت زنگ می زنند ..
انگار سالهاست به خواب رفته اند ...
ولی تو که هستی
روان می شود زمان ...
می گذرد ...
انگار رسالتش جدایی من و توست
نمی دانم
چه پدر کشتگی با من دارند
این عقربه های زمان ....
تو که نمی دانی!
وقتی به خوابم می آیی
چه جوری بوی تنت را
نفس می کشم
و عمیق در آغوشت می چرخم
تو که نمی دانی
چه جوری
چال بالای لبت را
می بوسم
و دست هام را می برم توی موهات
عشق من!
تنها خواب مرز ندارد
تاریخ و جغرافیا مرز دارد
مرض دارد
غرض دارد
ادبیات اما
رویا و خیال را بی مرز می کند
و تو هر شب بی پروا
در خوابم راه می روی می خندی
نگاهت می کنم
وقتی به خوابم می آیی
تو که نمی دانی
چه قشنگ برایم
شیرین زبانی می کنی.
راستی!
مرگ هم مرز ندارد
و من برای تو
می میرم
تو که نمی دانی!
بگوئید بیاید
سرنوشتم
این روز ها
آ ز ا د م ..
از بند
با تو بودن
“ دیــــــــــــگر”
رها شدم
در دست روئیا هایم
این روزها...
بیشتر از قبل حال همه را می پرسم...
سنگ صبور غم هایشان می شوم...
اشک های ماسیده روی گونه هایشان را پاک می کنم...
اما...
یک نفر پیدا نمی شود
که دست زیر چانه ام بگذارد...
سرم را بالا بیاورد و بگوید:
حالا تو برایم بگو...
شاید یکی مثل تو باشد
با شهامت خواستن
خواستنی بی پروا
آلوده به جسارت عشق
یکی زن را دیوانه وار در آغوش بکشد
و بگوید :
دوستت دارم ...
نیکی فیروز کوهی
تصویر می کنم نبودنت را
خورشید بغض می کند
می رود از آسمان نقاشی ام
ابرها صفحه نقاشی ام را به تسخیر در می آورند
اشک می ریزد
خییس می شود نقاشی ام
پاک می شوی
به همین سادگی ....
شعرهای مرا کسی میفهمد
که عزیزش
یک غروبِ جمعه
برایِ همیشه رفته است
شعرهای مرا کسی میفهمد
که هر شبِ خدا
جایِ خالیاش را بغل کرده
گریه کرده
در نبودنش تب کرده است
شعرهایِ مرا کسی میفهمد
که سالیانِ سال
جز شبحی از خودش
در آینه
چیز دیگری ندیده است
نیکی فیروزکوهی
این روزهــــا...
دستم به نوشتن نمیـــــرود تقصیر من نیست!!!
نوک مدادم شکسته است دلم هم ...
چه بگویم؟
آن هم شکستـــــــه است!!!
این روزها...
زندگی را سرد سر میکشم طعم بیهودگــــــی میدهد و اجبار!
این روزها...
میل و رغبتم را چیزی شبیه به مرگ جویده است!...
فرض کن
به عکاس بگویم
تارهای سپید را سیاه کند
و چین و چروک را ماست مالی
و حتی
از آن خنده ها که دوست داری
باز هم
از نگاهم پیداست
چقدر
به نبودنت
خیره مانده ام ...
رنجشی نیست ...
آدمها همین اند
میآیند
می مانند
می روند ...
مثل مسافرانِ کاروان سرا
دلم شکسته است
و هرچه می گردم
تکه هایش جور نمی شوند ...
مگر می شود
به یک عاشق
وصله های ناجور چسباند؟
دنیا آنقدرها هم جای بدی نیست ...
یک روزی بوده من تو را برای اولین بار دیده ام
یک روزی بوده به تو پیشنهاد داده ام
یک روزهایی بوده که حتی بغلت کرده ام
و ترا بوییده ام
و بوسیده ام
و انگشتم را روی خط لبانت کشیده ام
هرچند الان باورشان سخت است
ولی
دنیا یک چنین روزهایی داشته ...