باران که می آید
تا بجنبی, آب پاکی می ریزد روی تقدیرت
عشق دارد
از آن درو ها سلانه سلانه
با همه بار بندیلش
می آید تا سرک بکشد لابه لای زندگیت
چشم به هم بزنی
هوایی ات می کند
انار نه انگار
خواستی از روزگار محوش کنی
تبعیدش کردی ناکجا آباد
اما
درست اولین قطره که ببارد
بر میگردد
عین بختک خودش را می اندازد روی روزهایت
دل هم سنگ رو یخت می کند
دوباره عاشق می شوی
زیر باران
می رقصی
می رقصی
می رقصی
...
باران که می آید
دل دیگر سربه راه نیست ...
منتظر نوازش پتک بعد می مانی
چه کوله بار هراسیده ای
را که می افتی
خاطره ی خلوت کردن ها را
خط می زنی
تا در مقابل نابرابری با فریب های عاشقی تلف شوند..
- قندیل می بندد گریه مردی
کجای این داستان دلداده گی دلگیر شدی
که پاییز ستاره های نقره ای را
به خواب گودال های بی بهار می کشی ؟
امشب تمام حوصله ام را
در یک کلام کوچک
در تو خلاصه کردم:
ای کاش می شد
یک بار
تنها همین یک بار
تکرار می شدی !
تکرار...
از یاد می روم
و اعتماد می کنم به دستهای باد
حالا که رفتنی شده ام ،
بگذار در آغوش باد فرو روم
تا او زودتر مرا از خاطره ها برباید !
تا زودتر مرا از تن یادهای خاکستری بشوید
مرا با خود ببر
و ریشه ی هستی ام
در سرزمینی دروتر بکارد !
سرزمینی که نه یادی دارد
و نه باد رهگذری در آن زوزه می کشد !
دل می دهم به رفتن
بگذار من از هیاهوی خاطره های ناپاک رانده شوم
می خواهم میان نفس های باد ،
خاطره بر دوش خودم را نفس بکشم..!