بیا دنیا را عقب بزنیم.. برگردیم..
بایستیم درست روی صحنۀ گیج از مستِ آغوش مان..
.
بیا برگردیم به عقب.. بیا
یک سکانسِ این سناریو باید مستعد این باشد که
دست ببریم در سلیقۀ تقدیر.. تا
سنگِ بنای خاطرات نپاشد از بلای آخر داستان..
بیا برگردیم به ابتدای بوسه هایی که
انتهای شان کار می دهد دست شعری که
آغوشت از سرش دود می کند فکر ترس را..
.
وقتی نمانده.. بیا برگردیم به
لوکیشن آغوش تا دوربین ها دوباره آب شوند از
خجالتِ بوسه هایی که زیرِ قول لب ها نمی زنند..
.
بیا به عقب بزنـ/ـیم برهم نظم و ترتیب این جدایی را..
بیا قرارمان همان سکانس همیشگی باشد.. جایی که
بشود دو کلام حرف حسابِ عشق در سر دنیا فرو کرد..
.
بیا تا چشم دوربین از حدقه بیرون بزنـ/ـد به دیواری که
از ما ســایه ای مشترک روی آن می لولد..
.
بیا برگردیم به پشت صحنۀ این جدایی،
جایی که دست هیچ دوربینی به روایتِ آغوش مان دراز نشود..
.
»»حمیدرضا هندی
سلام
چه حیف !
من فکر کردم بالاخره این موبایل کوفتیت ترکیده تو هم به لقاءالله پیوستی !
اگه زنده ای چرا تالار نمیای هان ؟!
واقعا که مرامت زیر صفره !
سلام اتفاقا می خوام بیام ولی یوذر پسوردمو فراموش کردم یاهو هم همینطور فراموش کردم فکر کنم آلزایمر گرفتم

در ضمن سه تا گوشی از اونموقع ها ترکوندم
راستی چرا نمیشه زیر مطالبت نظر داد
وبلاگمم میدونه چقدر بی معرفتی
واسه همین نمیذاره نظر بدی
فکر کنم مشکل از قالبش باشه
باید عوضش کنم
یوزر و پسورد یاهوتم یادت رفته ؟؟؟؟
دیگه مطمئن شدم یه چیزیت هس
خوبی؟
هوم؟
واقعا؟
آره برو قالبو عوض کن دیگه
چیزی که هست آلزایمره دیگه کاریش نمیشه کرد
آخه یه مدت از دنیای مجازی جدا شده بودم واس همین فراموششون کردم