میترسم
روزگار چنان کرده که از هر چیزی بترسم
روحی که زخمش همیشه ملتهب است
هر تلنگری را درد میکند
تا به خود بپیچد
... میپیچم
از سکوت
از سقوط
از شب
از تو
از سهمِ خودم از خودم
از شکِ خودم به خودم
با من دوباره از خودم بگو
دستت را چنان بر شانهام بگذار
تا فکرِ هیچ گریزی از سرِ کفشهایم نگذرد
این ترس
این ترسِ از گناه را از من بگیر
بگو دنیا چشمهایش را ببندد
تا لحظه ای آدمی باشم بی وحشت از خودش
صبورم کن
همه میدانند
هراس بوی بهانه ندارد
سینه ات که از تپیدن پر شود
ماری را میمانی
چنبره زده بر حضوری رنگ پریده، با دو حدقه ی بی چشم
چنان گرسنه
که با خورد شدن استخوانهای خودش هم مهربان میشود
همه میدانند
چقدر تعبیرِ آرامش حیاتی ست
برای کسی که چنان بی محابا
از پناهِ مادر گریخته
کسی که
چنان بی پروا
از تعصبِ دنیا لغزیده است.
.
.
نیکی فیروزکوهی
از کتابِ پائیز صد ساله شد/