خالی تر از سکوتم , از ناسروده سرشار
حالا چه مانده از من ؟.. یک مشت شعر بیمار
انبوهی از ترانه , با یاد صبح روشن
اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار
با تار و پود این شب باید غزل ببافم
وقتی که شکل خورشید , نقشی ست روی دیوار
دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست
بار ترانه ها را از دوش عشق بردار
بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم
دیروز: رنگ وحشت
فردا : دوباره تکرار
وقتی به جرم پرواز بایدقفس نشین شد
پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار
شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود
کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار
از پوچ پوچ رویا , تا پیچ پیچ کابوس
از شوق زنده بودن ... تا خنده ای سر دار ..
سلام.شعر خیلی قشنگی بود
سلام ، سپاس حضورت
پیروز و سربلند باشی در پناه حق