یک خیابان
که جرات بر هم زدن نظم خاطراتش را ندارم
انجماد چند کیلومتری دست ها
فندقی لکنت گرفته روی بغض سیگار
فریادهای خسته نامجو در انزوای سرم
و باران سر رفته روی بی کسی ام ...
و دستانی ...
که بوی چتر می دهند ..
اینها نشانی من است ...
به عشاق شهر که بی اجازه دوره ام کرده اند بگو
هر جا مر چتر به دست زیر باران دیدند
آدم عاشق حساب نکنند...
بکو ...
این باران
ارزانی شما که قدم های مشترک تان
از بمب باران خاطرات هنوز حساب نمی برد
و چتر را
تنها به وقت استتار رنگین کمان بوسه های تان
باز می کنید ...
به آنها بگو
من در بی کسی
به قدر کافی باران دیده شده ام ...
که این چتر بی اختیار
برای نجات فرود اضطراری باران اسیدی چشم هایم باز می شود...
....
که این چتر بی اختیار
برای نجات فرود اضطراری باران اسیدی چشم هایم باز می شود...
اشکم و در اورد مرسی احساساتم را با جملات قشنگی که می زاری تو وبلاگ می ترکونی
آخی عزیزم
ایشالا هر اشکی از چشات میاد از سر شوق باشه