با شانه هایی که دیگر نای باران خوردن نداشت
خاطراتی را به یاد می آورد
که هیچ وقت نداشت..
با اینکه پایش را یک قدم از چتر آن طرف تر نمی گذاشت...
خیس انتظار یک مسافر بود
بی آنکه بداند او مترسک دست آموز آغوش دیگری شده است
باران مردانه می بارد
و اشک های من زنانه ..
بی خیال بوی خاک بارون خورده ای که هنوز روی انتظار من ایستاده ..
به ته مانده احساسی چنگ می زنم
که دیگر زیر بار بی شرفی عشق نمی رود..
بی دست های تو
همیشه یک پای زیر باران رفتنم لنگ است
یک پای ایمانم به خدایی که آسمانش می بارد و نمی داند
دل این این رهگذر از تمام باران ها پر است...
خوش به حالت !
سلام داداش نیما خوبی؟؟؟
سلام نوشین عزیز همیشه همراه
مرسی ، تو خوبی ..!
مثل همیشه زیبا و با احساس
مرسی از نگاهت عزیزم
Khili qashang bod azizammmmmmmmmmm
سلام هدی جان
مرسی از نگاه و حضور قشنگت
زیبا بود
مرسی از نگاه قشنگت
چندین بار خواندم واقعا زیباست
مرسی از حضورت
پاییز که شد؛به جُرمِ کم کاری اخراجش کردند...
رُفتگری که عاشق شده بود؛و برگ ها را قدم می زد و جارو نمی کرد ...
مرسی از حضورت
زیباست مرسی
سلام
خوبید ؟
زنده هستید انگار به سلامتی .
زیبا بود .
موفق باشید.
یاعلی
سلام خانم بهاری
باید صدقه بدم رفع بلا شه
خوبم خدارو شکر
فعلا زنده هستم , ولی فکر کنم خواب بد دیدین واسم
مرسی از نگاهتون خوشحال میشم وبلاگمو مهمون نگاه زیباتون بکنید