یک نفر اینجا هست که دلش می خواهد سوزنی بردارد
سوزنی کوچک از جنس بلور ,
و دلش می خواهد یک سبد قوس و قزح با خودش بردارد
به خیابان برود ,,
هر کجا کوچه دلگیر است ...
هر کجا لب ها غمگینند ...
(( کوک شل)) هایی از جنس تبسم بزند ...
هر کجا اشکی است
پرده را چین بکشد
تا که خورشید بتابد به اتاق ,,, هر کجا تاریک است
از نخ نقره , شهابی بدهد
توی گلدان غم و دلزدگی , نرگسی سبز کند
بین دلها پل روبان بزند
یک نفر اینجا هست که دلش می خواهد
همه جا حاشیه سرخ محبت باشد ...
(( منصوره رضیئی))
بهشت که تمام شد
زن , بوسه هایش را برای روز مبادا گذاشت
در سیبی که قانون اول زمین شد
و نیوتن عمری بی آنکه بداند
در حال کشف جاذبه موروثی من بود ...
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﭘﺮﻭﺭ ﺍﺳﺖ ,
ﺗﻮ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﻤﺎﻥ ...
ﺗﻮ ﭘﺎﯼِ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎﯾﺖ ﺑﻤﺎﻥ ... ﻣﺮﺩﻡ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ
ﺣﺮﻑ ﺑﺎﺩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﻣﯽ ﻭﺯﺩ ﺩﺭ ﻫﻮﺍ
ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡِ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ
ﺑﺎﻭﺭ
ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﯾﮏ ﭼﻬﺎﺭ ﺣﺮﻓﯽِ ﻧﺎ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ ..
ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻣﻌﻨﺎﯼِ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﻔﻬﯿﻤﺪ
ﺑﺮ ﺭﻭﯼِ ﻋﺸﻖ ﺧﻂ ﻧﮑﺶ
ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮ
ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺮﺍﯼِ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ
ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ
ﺩﻧﯿﺎ
... ﺧﻮﺏ ؛ ﺑﺪ ؛ ﺯﺷﺖ ؛ ﺯﯾﺒﺎ ؛
ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ
ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻤﺎﻥ
ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﺖ
ﻫﺮ ﺭﻫﮕﺬﺭِ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﺪ ..
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺯﯾﺮِ ﻟﺐ ﺑﮕﻮﯾﺪ :
ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ
ﻋﺸﻖ
ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ...
میترسم
روزگار چنان کرده که از هر چیزی بترسم
روحی که زخمش همیشه ملتهب است
هر تلنگری را درد میکند
تا به خود بپیچد
... میپیچم
از سکوت
از سقوط
از شب
از تو
از سهمِ خودم از خودم
از شکِ خودم به خودم
با من دوباره از خودم بگو
دستت را چنان بر شانهام بگذار
تا فکرِ هیچ گریزی از سرِ کفشهایم نگذرد
این ترس
این ترسِ از گناه را از من بگیر
بگو دنیا چشمهایش را ببندد
تا لحظه ای آدمی باشم بی وحشت از خودش
صبورم کن
همه میدانند
هراس بوی بهانه ندارد
سینه ات که از تپیدن پر شود
ماری را میمانی
چنبره زده بر حضوری رنگ پریده، با دو حدقه ی بی چشم
چنان گرسنه
که با خورد شدن استخوانهای خودش هم مهربان میشود
همه میدانند
چقدر تعبیرِ آرامش حیاتی ست
برای کسی که چنان بی محابا
از پناهِ مادر گریخته
کسی که
چنان بی پروا
از تعصبِ دنیا لغزیده است.
.
.
نیکی فیروزکوهی
از کتابِ پائیز صد ساله شد/
من رابطه هایی را دوست دارم که دو طرفه اند...
هردو میکوشند برای ادامه دار شدنش
هر دو خطر میکنند
هر دو وقت میگذارند
هزینه می کنند
هردو برای یک لحظه بیشتر، در کنار هم بودن با زمان میجنگند
من عاشقه رابطه ها ی دو طرفه ام
رابطه هایی که برای هر دو طرف ادامه اش
با ارزش ترین چیز دنیاست برای هر دو....!!
یادم هست پیش از ازدواجام، مدتی با همسرم همکار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوشاش بیآید. ناگفته هم نماند؛ خودم بدم نمیآمد که او این قدر شیفتهی یک آدمِ فراواقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده!
.
ما با هم ازدواج کردیم. سالِ اول را پشتِ سر گذاشتیم و مثلِ همهی زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم. در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جداییمان، چراغِ راهِ آیندهی رفتارهایام شده:
-«منو باش که خیال میکردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!... ولی میبینم الآن هیچچی نیستی!... یه آدمِ معمولی!»
.
امروز که دقت میکنم، میبینم تقریبن همهی ما در طولِ زندهگی، به لحظهیی میرسیم که آدمهای خاص و افسانهییمان، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی میشوند. و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برایمان بُت بوده، به طرزِ دهشتناکی خُرد و خاکشیر خواهد شد.
ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوشمان میآید، بُت درست کنیم و از آنها «اَبَر انسان» بسازیم. و وقتی آن شخصیتِ ابرانسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.
واقعیت آن است که همه، آدمهای معمولییی هستند. حتا آنهایی که ما ابرانسان میپنداریم هم وقتی دستشویی میروند، ... وقتی میخوابند، آبِ دهنشان روی بالش میریزد، آنها هم دچار اسهال و یبوست میشوند، میترسند، دروغ میگویند، عرقِشان بوی گند میدهد و دهنشان سرِ صبح، بوی بد !
.
بعدها که فرصتی شد تا به هنرجویانِ ادبیات و تآتر آموزش بدهم، احساس کردم هنرجویانم ناخواسته و از روی لطف، دوست داشتند بگویند که مربیی ما، آدمِ خیلی عجیب و غریبی ست!
.
اولین چارهی کار این بود که از آنها بخواهم «استاد» خطابام نکنند. چون اصولن این لفظ برای منی که سطحِ علمی و آکادمیکِ لازم را ندارم، عنوانِ اشتباهی است. در قدم بعد، سعی کردم بهشان نشان دهم که من هم مثلِ همهی آدمهای دیگر، نیازهای طبیعییی دارم. عصبانی میشوم، غمگین میشوم، گرسنه میشوم، دستشویی میروم، دست و بالام درد میگیرد و هزار و یک چیزِ دیگر که همهی آدمها دارند.
اما به نظرم، دو چیز خیلی مهم هست که باید هر کس به خودش بگوید و نگذارد دیگران از او تصویری فراانسانی و غیرواقعی بسازند:
اول؛ احترام:
حتا جلوی پای یک پسربچهی 7 ساله هم باید بلند شد و یا بعد از یک دخترِ 5 ساله از در عبور کرد. باید آن قدر به دیگران احترام گذاشت که بدانند نه تنها از تو چیزی کم ندارند که به مراتب از تو با ارزشتر و مهمترند.
و بعد؛ راستگویی!
به عقیدهی من هیچ ارزشی و خصلتی بزرگتر و انسانیتر از راستگویی نیست. اعترافِ به «ندانستن» و «نتوانستن» یکی از بزرگترین سدهایی ست که ما در طولِ عمرمان باید از آن بگذریم.
.
اطرافییان اگر بدانند که ما هم مثلِ همهی آدمهای دیگر، یک آدمِ با نیازهای عادی هستیم، هرگز تصورشان از ما، تصوری فراواقعی نخواهد شد.
.
اینهایی که گفتم، فقط مخصوصِ هنرجو و مربی نیست. خیلی به کارِ عاشق و معشوقها هم میآید.
به یک دلدادهی شیفته باید گفت:
-«کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه میبینی، در خلوتش، یک شامپانزهی تمامعیار میشود!... تو با یک آدمِ معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمانِ سوپراستار!»
همهی ما آدمایم. آدمهای خیلی معمولی.
.
دالتون ترومبو: فیلمنامهنویس و نویسندهی امریکایی.
.
از کنار هم رد می شویم فقط
در خلوت هامان چیزی را خاک می کنیم
تا ادامه ای برای رفتن داشته باشیم
باید با هم تقسیم کنیم
همان یک ذره ای که از ما در جهان مان پیداست
دغدغه هایی که به کار نمی آیند
تا فریاد بزنی :
ایستاده ام یا دویده ام
آنها که می مانند و آنهایی که می گذرند
فقط خواهی فهمید
تنها ایستاده بودی یا تنها رفته ای
گاهی که دلتنگت می شوم ....
زمین ....
جاییستـــــــــــــــــــــــــــــــــ برای خوب زندگی کردن
نه فقط زندگی کردن....
یادم می آید روزهای بی تو رو فاجعه می پنداشتم
خودت را که نه ولی اسمت را قاب گرفتم
نگاهم که به قاب اسمت می افتاد آرزویت می کردم
لــــــــــــــمستــــــــــــــــــــ !!!!!!!!
چه "آرمانی " بود برای خودش !!!
( لبخند ) "یادش" به خیر ,
راستی خیلی وقت است "قاب اسمت" را گم کرده ام
دیگر آرمانی ندارم ...
ســـــــــــــــــــرد .... بی تــــــــــــــو
ســــــــــــــــــــر درد .....
درد ســــــــــــــــــــر
ســـــــــــــــــــــــــــــر درگم.......... ســــــــرگیجه ......... ســــــــــر به هوا
چقدر " ســــــــــر " ســــــــــــرم می گذارند .........
"" دقـــــــــــــــــــــقیقه هایـــــــــــــــــــــــــــــ بی تـــــــــــــــــــــــــــو ""
دلـــــم
تنهـــــــــــا بود
تو از این جا شروع شدی ....
تو از یک حس پنهان
تو از یک شک به یقین تبدیل شدی
تو از اوج بی اعتمادی عشق را آفریدی
تو شروعی شدی تازه برای با هم بودنی بی نهایت ....
میان با هم بودنمان
باغی از یاس های بارانی ست
که هق هق عطرهاشان
تا عمیق ترین جای دلتنگی
باورم نمی شود.. اینکه
پاهایت آنقدر سائیده به رفتن شده که
برگشتنت گزافه گویی کلاغ ها
جمعه در پیش است.. و
دلگیری از پنجره سرک می کشد..
دست فاصله را بگیر و برگرد ... و
از بیداری یاس
تا خواب شب بوها
من تو را از هر فاصله ای دوست دارم
وقتی که مجال می بخشند تا تحمّل و باورم را
در ترازوی تنهائی اندازه کنم
و می فهمانند که چقدر برایم ارزش داری
فاصله چقدر کوچک است وقتی تو آن قدر بزرگی !